نامههای مشهور: رابرت شومان به کلارا
چطور مرا صدا میزدی
«کلارا، نمیدانی چقدر نامههای قبلی تو مرا خوشحال کرد. آنهایی که از شب کریسمس به بعد برایم نوشتی. باید تو را با دوستداشتنیترین صفات صدا بزنم اما کلمه دوستداشتنیتر از کلمه ساده «عزیزم» پیدا نمیکنم. اما نکته در طرز بیان آن است. عزیزم هنگامی که فکر میکنم تو از آن من هستی اشک شوق از چشمانم جاری میشود و اغلب از خودم میپرسم که آیا شایستگی تو را دارم؟
ممکن است تصور شود که سینه و ذهن هیچ انسانی تحمل ندارد که تمام چیزهایی را که در یک روز اتفاق میافتد در خود جای دهد. این هزاران فکر، آرزو، غصه، امید و شادی از کجا میآید؟ هر روز بدون استثنا این جریان ادامه دارد. اما دیروز و روز قبل از آن چقدر خوشحال بودم! از درون نامههای تو چه روح شرافتمند و چه ایمان و چه عشق سرشاری به بیرون میتابید!
کلارای من، به خاطر عشق تو حاضرم هر کاری بکنم. سلحشوران قدیم حال و روزشان بهتر از ما بود، میتوانستند برای رسیدن به عشق خود از آتش بگذرند یا اژدها بکشند. اما امروزه مجبوریم به آزمونهای معمولی مثل کمتر سیگار کشیدن و امثال آن اکتفا کنیم. با این وجود چه سلحشور و چه غیر سلحشور میتوانیم عاشق شویم و بدین ترتیب مثل همیشه، این دوره و زمانه است که تغییر میکند ولی دل انسانها نه...
نمیتوانی تصور کنی که نامه تو چقدر باعث قوت قلب من شده است... تو محشری! و من دلایل بسیاری دارم که به تو افتخار کنم ولی تو در مورد من نمیتوانی چنین حرفی بزنی.
تصمیم خودم را گرفتهام که تمام آرزوهایت را در چهرهات بخوانم. بنابراین بدون اینکه حرفی بزنی میدانم که فکر میکنی رابرت تو آدم خوبی است، کاملا از آن توست و تو را بسیار بیشتر از آنچه کلمات بیان کنند دوست دارد.
در آینده شادی که پیش رو داریم دلایل کافی خواهی داشت که اینگونه فکر کنی. هنوز تو را با آن کلاه کوچکی که در آخرین شب روی سرت گذاشته بودی میبینم.
هنوز میشنوم چطور مرا صدا میزدی: «عزیزم». کلارا من از تمام گفتههای تو هیچ چیز دیگر به جز آن کلمه را نشنیدم. به خاطر میآوری؟ اما در لباسهای فراموشنشدنی دیگری هم تو را میبینم. یک بار با لباس مشکی با امیلیا لیست به تئاتر میرفتی در آن وقتی که از هم جدا بودیم، میدانم که فراموش نکردهای. برای من کاملا زنده و روشن است.
بار دیگر در توماس گاشن قدم میزدی و چتر روی سرت گرفته بودی و به ناچار از من روی گرداندی. یک بار دیگر هم در حالی که بعد از یک کنسرت کلاهت را روی سرت میگذاشتی چشمانمان بهطور اتفاقی به هم افتاد و دیدم که چشمانت پر از عشقی قدیمی و تغییرناپذیر است.
تو را با اشکال و لباسهای مختلف پیش چشم میآورم. همانطور که تو را دیدهام. زیاد به تو نگاه نکردهام اما تو مرا بیاندازه افسون کردی... آه هرگز نمیتوانم آن گونه که شایسته است تو را به خاطر خودت و به خاطر عشقی که نسبت به من داری و من هیچ سزاوار آن نیستم، ستایش کنم.»