ماجرای نامهای که به مقصد نرسید
امروز سالمرگ محمد قاضی است
محمد قاضی در کتاب سرگذشت خود به نام خاطرات یک مترجم مینویسد: پدر من ابتدا یک فرزند به نام محمد داشت که فوت کرد، سپس یک دختر داشت آن هم فوت کرد ولی به دلیل اینکه پدرم به نام محمد علاقه داشت، من را محمدثانی نامید. وی بعدها با زنی به نام ایران ازدواج کرد که حاصل آن ۲ فرزند به نامهای فرهاد و مریم است.
وی ۵۰ سال ترجمه کرد و نوشت و نتیجه تلاش او ۶۸ اثر شامل ترجمههای ادبی و کتابهایی به زبان فارسی است. از آثار مهم ترجمهشده توسط او میتوان به دن کیشوت اثر میگل سروانتس، زوربای یونانی به قلم نیکوس کازانتزاکیس، شازده کوچولو نوشته آنتوان دو سنتاگزوپری، مسیح بازمصلوب اثر نیکوس کازانتزاکیس، نان و شراب نوشته اینیاتسیو سیلونه، خداحافظ گری کوپر نوشته رومن گاری و... اشاره کرد. او بیشتر از زبان فرانسوی به فارسی ترجمه میکرد. او در مقدمه کتاب زوربای یونانی، خود را زوربای ایرانی نامیدهاست.محمد قاضی در ۱۳۵۴ خورشیدی به بیماری سرطان حنجره دچار شد و هنگامی که برای معالجه به آلمان رفت، این بیماری تارهای صوتی و نای او را گرفته بود و پس از جراحی به علت از دست دادن تارهای صوتی، دیگر نمیتوانست سخن بگوید و از دستگاهی استفاده میکرد که صدایی ویژه تولید میکرد. سرانجام این مترجم برجسته در سحرگاه ۲۴ دی ۱۳۷۶ خورشیدی در تهران درگذشت.خودش گفته: «از 1328 به بعد، که کمکم حس کردم کارم قابل عرضه کردن شده است و میتوانم آن را به چاپ برسانم، دوباره عشق به کارم را باز یافتم و تصمیم گرفتم دنبال آن را بگیرم و چون کتاب «جزیره پنگوئنها»ی آناتول فرانس را خوانده بودم و از آن بسیار خوشم آمده بود، تصمیم گرفتم کارم را با ترجمه این کتاب از سر بگیرم.مدیر انتشارات صفیعلیشاه خوشبختانه «مشفق همدانی» بود که خود از مترجمان بنام بود و کتاب را برای تشخیص اینکه آیا قابل چاپ هست یا نه به او داده بودند که بخواند. هفته بعد که مراجعه کردم تا جواب مثبت یا منفی این انتشارات را هم بگیرم مرا نزد خود آقای مشفق بردند.
بیتعارف از کارم بسیار تمجیدکرد و حتی به من گفت: من در شما یکی از مترجمان برجسته آینده را میبینم، ولی همانطور که ناشران دیگر هم به شما گفتهاند آناتول فرانس بازار ندارد، شما اول کتابی از یک نویسنده بازارپسند انتخاب کنید تا ما آن را چاپ کنیم و مردم را با نامت آشنا کنیم. بعد کتاب «جزیره پنگوئنها» را نیز چاپ خواهیم کرد و آن وقت یقین دارم که وقتی مردم با نام شما آشنا شدند، آن کتاب را برای خاطر آناتول فرانس هم نباشد برای نام شما خواهند خرید. گفتم: مثلا نویسندگان بازارپسند مانند که؟ اسم چند نویسنده را برد که «جک لندن» هم جزو آنها بود. اتفاقا من کتاب «سپید دندان» جک لندن را هم داشتم و خوانده بودم و خوشم آمده بود.
گفتم: کتابی از «جک لندن» به این نام دارم. جواب موافق داد و مرا به نزد برادرش که در کتابخانه با مشتریها سر و کله میزد، فرستاد تا قرارداد برای «سپیددندان» ببندم. برادر مشفق، که به نظرم منصور نام داشت و بنا بود قرارداد را بنویسد، گفت: مگر «جک لندن» کتابی هم به نام «سپید دندان» دارد؟ گفتم: بلی. گفت: من چیزی نشنیدهام. برخاست و یکی از ترجمههای «جک لندن» را آورد و به مقدمه آن مراجعه کرد تا ببیند آیا به کتابی به نام «سپید دندان» اشاره شده است. یکدفعه یکهای خورد و گفت:ای آقا، شما کتاب «دندان سپید» را میگویید؟ اینجا اسم آن هست و «دندان سپید» نام دارد نه «سپید دندان». گفتم: نه آقا، جک لندن دندانساز نبوده بلکه نویسنده بود و سپید دندان هم اسم یک سگ است. آقای مترجم شما اشتباه مرقوم فرمودهاند.
خجالت کشید و قرارداد را بهصورتی شبیه به قرارداد «ترکمنچای» نوشت. ولی من چون اول کارم بود و میخواستم از گمنامی دربیایم، آن را امضاکردم.
ترجمه «سپیددندان» را در ظرف چهار ماه به پایان رساندم و «صفیعلیشاه» آن را چاپ کرد. استقبالی که از کتاب به عمل آمد بیسابقه بود و بنا به اعتراف خود ناشر مردم میآمدند میگفتند: دیگر از این مترجم کتاب ندارید؟ این استقبال موجب شد که کتاب «جزیره پنگوئنها» را نیز انتشارات صفیعلیشاه چاپ کند. بعدها «نجف دریابندری» در روزنامه «اطلاعات» مقالهای در تَقریظ (مدح و ستایش) از این کتاب تحت عنوان «مترجمی که آناتول فرانس را نجات داد» نوشت و نسبت به مخلص ابراز لطف و محبت فراوان کرد.»
شاعری به نام احسان اخوان نیز که از آشنایان دختر محمد قاضی در خارج از کشور بوده، تعریف کرده است: روزی مریم خانم درحالیکه بستهای در دست داشت گفت: «میخواهم زحمتی بدهم، پیژامه و نامهای برای پدر دارم، آن را با خودتان به تهران و برای پدر ببرید.» گفتم با کمال میل ولی من حدود یکماه دیگربه ایران برمی گردم، آیا دیر نمیشود؟ گفت خیر هیچ اشکالی ندارد اینها هم که چیز مهمی نیستند یک پیژامه است و یک نامه. وقتی رسیدم خانه سعی کردم برای استاد شعری بنویسم. تا پنج صبح بیدار ماندم و بعد خوابم برد. صبح با صدای تلفن بیدار شدم و کسی آن سوی خط گفت: «متاسفانه استاد قاضی دیشب در بیمارستان تهران در گذشتند.»