به قیافهات نمیآید حرفهای گندهگنده بزنی!
امروز سالروز تولد بیژن ترقی است
محمود خوشنام، کارشناس موسیقی سنتی ایرانی درباره آثار این شاعر معتقد است: «مهمترین نقش بیژن ترقی، تقویت جنبههای روایی و داستانگونه کردن ترانهها و افزودن جنبههای تصویری به آنهاست.» همکاری بیژن ترقی با آهنگسازان خوشذوقی چون علی تجویدی و پرویز یاحقی را باید از نقاط عطف زندگی هنری این ترانهسرا دانست. با این حال، او ملاقاتش با داود پیرنیا موسس برنامه گلها را از نکات مهم زندگیاش میداند که سرنوشتش را تغییر داد. وی دراینباره تعریف میکند: «من ۲۰سالم بود و پرویز ۱۶سالش بود که با هم رفتیم رادیو. آن موقع آقای پیرنیا برنامه گلها را راه انداخته بود. خیلی مرد بزرگی بود. این مرد کفشهایش را گذاشته بود کنار و یک جفت گیوه پوشیده بود. او معاون نخستوزیر بود و همه کارهای سیاسی را گذاشته بود کنار و استعفا داده بود. یک جفت گیوه پوشیده بود و یک اتاق کوچولو داشت و برنامه گلها را در آن اتاق شروع کرد. چند جلد کتاب از دیوان حافظ و سعدی و مولانا یک گوشه روی هم بود. به قدری این مرد شخصیت داشت و بزرگ بود و به قدری روح لطیف و بزرگی داشت که روی آدم اثر میگذاشت. من آن موقع خیلی جوان بودم و پرویز یاحقی هم همینطور، اما ایشان آنقدر محترمانه و مهربان برخورد میکرد که انگار سن و سال ما را ندیده میگرفت. دور و بر ایشان چه کسانی بودند؛ رهی معیری بود، صبا بود، حسین یاحقی بود. بزرگانی از این دست.»
وی درباره نخستین ملاقاتش با پرویز یاحقی میگوید: «من سازش را یک شب شنیده بودم. هنوز رادیو نیامده بود. از دور شنیده بودم. در یک باغ ویولن میزد. ویولنی هم میزد که هوش از سر همه میبرد. خودش را ندیده بودم. تا اینکه یک روز در خیابان لالهزار جلوی سینما رکس یک جوانی آمد و گفت: آقا یک بلیت اضافه دارم شما وقت دارید که با هم برویم سینما؟ نگاهش کردم و گفتم بله. رفتیم با هم سینما و آمدیم بیرون. من گفتم باید بروم شمیران. خانه ما شمیران است. او گفت خانه ما هم در شمیران است و خلاصه با هم آمدیم و رسیدیم جلوی درخانه. گفت: من پرویز یاحقی هستم. من تا آن موقع مثنوی و غزل و اینها گفته بودم تا اینکه آقای بدیعزاده ایشان را دعوت کرد به رادیو. ارکستر شماره سه رئیس نداشت. آقای یاحقی ۱۶ساله را گذاشتند رئیس آنجا. ایشان به من گفتند که من یک آهنگ دارم که شعر ندارد. ما هم یک شبهشعری برایش ساختیم به نام «میزده». این ترانه سر و صدایی راه انداخت عجیب و غریب. بعد از آن تصنیف «به زمانی که محبت شده همچون افسانه» را کار کردیم.»
وی درباره همکاریاش با این آهنگساز با ذوق میگوید: پرویز همیشه عادت داشت همه آهنگها را اول میساخت و میآورد برای من و با هم زمزمه میکردیم تا کلامی را که با آن آهنگ همخوان باشد روی آن بنشانیم. درحین کار به فراخور کلام و ملودی لازم تغییراتی نیز روی ملودی و آهنگ انجام میشد ولی به هر حال ملودی اولیه کار را میساخت و از من میخواست که روی آن شعر بگذارم. ترانه «به رهی دیدم برگ خزان» هم به این صورت بود. یک روز پرویز آمد پیش من و گفت: یک آهنگ ساختهام و میخواهم روی آن ترانه بگذاری. با هم سوار ماشین شدیم و در شهر میگشتیم. داشتیم از جاده شمیران میآمدیم بالا که یک برگ زرد افتاد روی شیشه جلوی ماشین و با برف پاککن کمی روی شیشه حرکت کرد و با باد و حرکت برف پاککن رفت. همین زمینهای شد برای ساخت این ترانه. من همانجا این ترانه را شروع کردم. «به رهی دیدم برگ خزان/ پژمرده ز بیداد زمان/ کز شاخه جدا بود...»
ترقی همچنین بهیاد میآورد: «در آن ایامی که آغاز همکاری ما با پرویز بود یک بار از در که وارد شدیم، عدهای از بزرگان عالم هنر از جمله رهی معیری و علی دشتی در آن مجلس حضور داشتند. دوستم مرا که چند ترانه نظیر «میزده شب» را ساخته بودم به آنها معرفی کرد. علی دشتی در آن زمان به آثار و ترانههای رهی علاقه فراوانی داشت و به برنامههای موسیقی رادیو گوش میداد؛ روبه پرویز کرد و گفت: «ترانههای شما را ایشان میسازند؟» پرویز گفت: «بله آقای بیژن ترقی ایشان هستند.» جناب دشتی رو به من کرد و گفت: «بیا اینجا ببینم. هیچ به سن و سال و شکل و شمایلت نمیآید که از این حرفهای گنده گنده بزنی.» بعد دستش را بلند کرد و گفت: «میخانه به میخانه، پیمانه به پیمانه. من فکر میکردم بیژن ترقی باید اندامی درشت و شکل مردانه پر طمطراق داشته باشد...»
وی همچنین درباره ساخته شدن ترانه معروف «گل اومد بهار اومد... » تعریف میکند: «آقای مجید وفادار به من زنگ زدند که پاشو بیا کارت دارم. گفتند: «آقای ترقی سلام. ما چقدر بنشینیم نظرهای شما را از زبان دیگران بشنویم. شب عید است و حتما باید یک چیزی برای من بسازی.» ما نشستیم. دو سه تا آهنگ زدند و ما گفتیم که اینها آهنگهایی نیست که به درد شب عید بخورد. بالاخره یک سهگاهی را ساختند و من از آنجا که حرکت کردم تا رسیدم به خانه شعرش را تمام کردم. شعری که شکسته بود و به زبان عامیانه و غیر ادبی گفته شده بود و بازتاب گستردهای داشت و بسیار روی آن صحبت شد. دوستان من که الان همهشان به رحمت خدا رفتهاند به من تلفن میزدند و میگفتند بیژن این بهار را با این شعرت شکوفا کردی و این سد را از جلوی ما برداشتی.»
بیژن ترقی پنجم اردیبهشت ۱۳۸۸در ۸۰ سالگی در منزلش درگذشت.