فکر میکردم شام میدهند
امروز سالمرگ محمدعلی جمالزاده است
او در ۲۳ دی ماه سال ۱۲۷۰ شمسی در اصفهان به دنیا آمد. پدرش سیدجمالالدین واعظ اصفهانی، روحانی معروف دوران مشروطه بود. او در سال ۱۲۸۹ عازم اروپا شد و در فرانسه و سوئیس درس خواند. او سرانجام روز هفدهم آبان ۱۳۷۶ در شهر ژنو کنار دریاچه لمان درگذشت. او همچنین در خاطرهای نقل کرده: «وقتی محمدعلی شاه به سلطنت رسید، به پدرم پیغام فرستاد و گفت: «تو فراموش کردهای وقتی که من ولیعهد بودم دو بار به تبریز آمدی و من به تو محبت کردم. حالا که شاه شدهام و تو هم واعظ مشهور مشروطه شدهای، هنوز به ملاقات من نیامدهای. یک شب بیا به نیاوران که با هم شام بخوریم و با هم صحبت کنیم. البته پدر من میترسید برود. با مشروطهخواهان بزرگ مشورت کرد و آنها گفتند که میهمانی را قبول کن؛ اما پسرت را هم ببر. آن زمان من سیزده، چهارده سالم بود. دوستان پدرم فکر میکردند؛ چون من پسر سید هستم و کودک هستم ما را نمیکشند. ما رفتیم به نیاوران و مرا نشاندند در اتاقی و برایم شیرینی و چای آوردند و پدرم را بردند به تالار برای دیدار با شاه. بعد گفتند اعلیحضرت خبردار شده که من هم آمدهام و مرا هم بردند پیش شاه. محمدعلی شاه به من گفت: اسمت چیه؟ گفتم: ممدلی! گفت سید ممدلی مدرسه هم میری؟ گفتم بله! گفت: فرانسه هم یاد میگیری؟ گفتم تازه شروع کردهام. پرسید: Quel livre es-tu en train de lire. من متوجه شدم که به فرانسه پرسیده چه کتابی میخوانم؟ اما قبل از اینکه جواب بدهم، رفت. پدرم مرا برگرداند به همان اتاق قبلی! من فکر میکردم که قرار است شام بخوریم. اما پدرم با چهره برافروخته آمد و معلوم شد که حرفشان با هم نگرفته! دست مرا گرفت و برد. اصرار کردند با همان کالسکه دربار ما را برگردانند. وقتی رسیدیم، کالسکه لابد به دستور محمدعلی شاه برگشت که از روی ما رد شود، من به آن طرف پرت شدم و پدرم هم پایش شکست و تا آخر عمر هم درست نشد.» او در خاطره دیگری هم گفته: «در هول و ولای مشروطه بود. من با بچههای ملکالمتکلمین به خانه آنها رفته بودم. تابستان بود و ما شب در حیاط خوابیدیم. صبح که بیدار شدم، دیدم مامورهای نظمیه آمدهاند داخل حیاط و دنبال ملکالمتکلمین میگردند. دو تا پسرش را که کنار من خوابیده بودند، با خودشان بردند. بعد یکی از ماموران آمد به من گفت تو کی هستی؟ من هم با لهجه غلیظ اصفهانی گفتم: «من قوم و خویش اینا هستم» که مرا رها کرد و رفت.»