داستانهای مدیریتی(قسمت بیستویکم)
استیو جابز؛ مدیری که تنها به موفقیت سازمانش اندیشید
داستان اول:
یادم میآید در سال ۱۹۹۸، من و همسرم قصد داشتیم بهترین هدیه ممکن را بهعنوان هدیه کریسمس به نوههایمان بدهیم و چون من چند سالی را در دهه ۱۹۸۰ در شرکت اپل کار کرده بودم تصمیم گرفتیم تا پنج دستگاه لپتاپ مکینتاش برای پنج نوه خود بخریم و آنها را بهعنوان هدیه کریسمس آن سال به آنها بدهیم. در روز سال نو، ما داشتیم نوههایمان را که درحال باز کردن جعبه هدایایشان بودند تماشا میکردیم. بعد از چند ساعت که آنها در حال بازی با لپتاپهای عزیزشان بودند من فهمیدم که لپتاپ متعلق به یکی از نوههایم یعنی مولی دچار مشکل شده است بهطوری که در دیسک درایو آن باز نمیشد و همین مساله مولی را به گریه انداخت. من برای رفع ناراحتی نوهام به فروشندهای که لپتاپها را به من فروخته بود زنگ زدم و موضوع را با او در میان گذاشتم و از او درخواست کردم آن لپتاپ را با لپتاپ دیگری عوض کند اما او به بهانه اینکه در سیاستهای فروش شرکت اپل، چیزی به نام تعویض محصولات وجود ندارد از این کار سر باز زد و بهانه آورد که لپتاپهای معیوب باید برای تعمیر فرستاده شوند و با توجه به تعطیلات کریسمس، تعمیر لپتاپ معیوب چند هفتهای طول خواهد کشید.
من که سالها پیش با استیو جابز سابقه همکاری داشتم یک ایمیل برای او فرستادم و از او درباره سیاستهای شرکت اپل برای مرجوع کردن لپتاپهای معیوب پرسیدم. جالب آنکه چند دقیقه بعد از ارسال ایمیل، استیو جابز که در آن موقع مدیرعامل اپل بود به من تلفن کرد و ضمن عذرخواهی بابت برخورد بد آن فروشنده، اسم او را از من خواست و در پایان مکالمهمان هم گفت که بهزودی به من دوباره زنگ خواهد زد. جالبتر آنکه چند دقیقه بعد دیدم تلفنم دوباره زنگ خورد و این بار فروشنده لپتاپها با لحنی عذرخواهانه به من گفت یک لپتاپ جدید برای نوهام آماده کرده است و از من خواست آدرس منزلم را به او بدهم تا آن را شخصا به من تحویل دهد.
خود جابز هم چند ساعت بعد دوباره با من تماس گرفت و پیگیر موضوع شد و تا زمان حصول اطمینان از جلب رضایت من، دست از پیگیری برنداشت. آنجا بود که من فهمیدم استیو جابز چه ارزش فوقالعادهای برای شرکت اپل و اعتبار و آبروی آن نزد مشتریان قائل است بهطوریکه حاضر بود در روز سال نو و به محض دریافت یک ایمیل معمولی از طرف یک دوست مبنی بر عدم پاسخگو بودن یکی از نمایندگیهای فروش شرکت اپل، موضوع را در کوتاهترین زمان ممکن و به بهترین شکل پیگیری کند.
داستان دوم:
سال ۱۹۸۵ بود که من استیو جابز را بلافاصله بعد از اخراج شدنش توسط هیاتمدیره شرکت و در راس آنها جان سالی، ملاقات کردم و انتظار داشتم او با تنفر فراوان از شرکتی که خود از بنیانگذارانش بود و آنگونه اخراجش کرده بودند، یاد کند و هیچ علاقهای به موفقیت مدیر عامل جدید و هیاتمدیره شرکت از خود نشان ندهد. اما با کمال ناباوری دیدم استیو نه تنها احساس ناخوشایندی نسبت به شرکت اپل ندارد بلکه قصد دارد تمام تلاشش را برای موفقیت شرکت انجام دهد. در ملاقاتی که ما با هم داشتیم او به من گفت رفتنش از اپل بهطور حتم به نفع شرکت خواهد بود و اینکه ایده تاسیس شرکتی به نام NeXT به ذهن او خطور کرده است و قصد دارد آن را هر چه زودتر راهاندازی کند.
استیو به من گفت شرکت NeXT را بهگونهای طراحی کرده است که بتواند محصولاتی را طراحی و تولید کند که شرکت اپل بتواند از آنها برای بهبود محصولاتش استفاده کند. او همچنین ابراز امیدواری کرد که روزی شرکت اپل برای خرید این شرکت نوپا اقدام کند، اتفاقی که در سال ۱۹۹۶ رخ داد و به آرزوی استیو جابز جامه عمل پوشاند: شرکت اپل در آن سال شرکت NeXT را به قیمت ۴۲۹ میلیون دلار خریداری کرد و همین معامله بزرگ بود که مسیر را برای بازگشت شکوهمندانه و ارزشمند استیو جابز به اپل هموارتر ساخت؛ بازگشتی که زمینهساز طراحی و تولید محصولات ماندگاری همچون آیپد و آیفون با هدایت و رهبری استیو جابز بزرگ شد که هنوز هم دنیای ما را تحت تاثیر خود قرار داده است.
به هر روی، استیو جابز فقید، نمونه بارز کسانی است که به معنای واقعی کلمه و از صمیم دل به شرکتشان عشق میورزند و غیر از موفقیت و پیشرفت شرکتشان (و نه خودشان) به چیز دیگری نمیاندیشند. در واقع هر مدیر و کارمندی که در یک شرکت یا سازمان مشغول بهکار است، صرفنظر از مقام و منصبی که در آنجا داشته و دارد باید به شرکتش عشق بورزد و هر کاری را برای افزایش اعتبار و آبروی شرکت انجام دهد. در واقع، مدیران باید خود و منافع شخصیشان را به کناری بگذارند و فقط و فقط به کامیابی شرکتشان بیندیشند.