کودکان، پادشاهان فردای شهر
از شرق تا غربِ فانتزی چه می گذرد!
بغداد را از نزدیک دیدهاید؟ نه این شهر در هم و بر هم امروز، بغدادی که رشک جهان، نگین دردانه شرق و عروس شهرهاست، شبهای بر کناره دجله و فرات، جلوهگاهی برای بلم نشینان به بزم آمدهای است که خنیاگران و رامشگران، تمناهای ناگفته روزشان را با تاریکی در هم میآمیزند تا رخ گلگون لعبتکی، مجاز از عکس ماه ستایش شود یا نوخطی آتش به دل خواهان شب رو زند، این همان بغدادی است که قدم زدن در کوچهها و بازارهایش، صدها شاعر را عاشقپیشه و عاشقان را شاعرپیشه میکند اما لحظهبهلحظه همرنگ عوض میکند انگار که چیزی در طرف شب به روایت سایمون. آر.گرین قدم بزند، این چیز میتواند یکی از چهل دزد باشد یا علیبابا، شمایلش اگر کوتاهتر به نظر برسد یحتمل سندباد است.
اما بالاخره بغداد هم شهری است، برای شبگردان و عیاران، شبنشینان دجله، گزمههای حاکم، اساسین اجیرشده و البته کودکانی که رویای سفر به جزایر دوردست خاوری را در سر میپرورانند تا فلفلدانه گرانبها به غرب ببرند، اینها همان کودکان شهری با هزارچهره از فریب هستند که میتواند آنان را شبانه با یک انگشتر جادو به جابلسا و جابلقا برساند، در غارهای تبت به دنبال آب حیات سرگردان کند. این شهر با یک چراغ جادو کارهای بزرگتری هم برای کودک خوششانس و دلپاکی که چشم بر جواهرات غار سین سین ببندد، انجام میدهد. او را به شاهزادهای مبدل میکند که لیاقت شوهری دختر خلیفه را داشته باشد و سوار بر قالیچه پرنده، دنیا را زیر پای خود ببیند.
شهر بغداد یا هر شهر دیگری در ساحت شرقی، میتواند ترکیبی از رؤیاپردازی هزارویکشب را با بعضی از افسانههای مردمان شمال آفریقا در هم بیامیزد، نمک جادوی بابل را چاشنی آن قرار دهد و تیزی تیغ کابلی را پشت گردن خوانندهاش بهوقت خیانت رفیقان، مثل نقطهای سرد بنشاند، اینجا در شهر شرقی اما فانتزی برای کودک رنگی از جادوی باستانی بعل زابوط به همراه دوگانههای خیر و شر را به همراه دارد، جادویی که هزینه دارد اما معصومیت کودکانه را محترم میشمارد تا او را چرندگی فرش به پرندگی عرش برساند، شهر در ادبیات فانتزی خودش که بدون هزارویکشب، تقریبا چیزی برای ارایه ندارد، شهر تنها تعدادی خانههایی در کوچههای تنگ است و البته ارگ حاکم! جایی که شهری متفاوت در درون خود دارد و منتهای آمال علاءالدینهاست، اینجاست که عالم شرق برای کودکش در شهر دو راه باز میگذارد، علاءالدین یا علیبابا میتوانند درهمان کف خیابانها و کوچههای کثیف باقی بمانند، معصومیتشان را از دست بدهند و دستآخر در حسرت شاهزاده خانم جوانی بدهند و دربهدر شوند.
شهر برای این کودکان، همیشه حقهای در آستین دارد تا آنان را به سیر آفاقوانفس بفرستد، عجایب نادیده رانشانشان بدهد و دشمنانشان را از راه برساند و نابودشان کند، فیلها را به بغداد بیاورد و سندباد را تا ویرانههای شهرهای پارسی بکشاند یا در جزیرهای گرفتار پا دُوال هایش بکند، با همه اینها کودک در ساحت شرق میانه قرار نیست محور باشد، شهر بدون او کار خودش میکند، او تنها در این میان هنوز اسیر حدیث عشقی ناکام است که فقط به مدد جادو آن را به دست میآورد وگرنه کوچهپسکوچههای هولناک شهر شرقی جایی برای کودک ندارد بهغیراز اینکه کمی فضای بازی یا سنگپرانی به مجنونان برایش فراهم کند.
در شهر شرقی، کودکی تنها بهواسطه اینکه دروازهای برای وارد شدن به عهد شباب (دوره موردعلاقه شعرا و عرفا) است بهحساب میآید، وگرنه حتی در فانتزیهایش، کودک اگر هم بخواهد کنشی داشته باشد، آن را بهرسم بزرگسالی انجام میدهد وگرنه کودک بهمثابه کودک، هموست که گوهری را به قرصی نان میفروشد، تا مگر اینکه از دل جادوی شرقی، لمحهای برباید و شبابی خوشبخت شود. شاید اگر امروز چرخی در بازارهای اکثر کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا بزنید، کودکان آنها یا مشغول به فانتزیهای برآمده از مغرب زمین و محصولات آن دیار هستند و یا اصولا رؤیاهایشان زمینیتر از آن است که رنگی از فانتزی بپذیرد، رویای بازگشت به خانه و پایان آوارگی، صبحی بدون بمب یا شهری که آباد است و گرسنه ندارد.
اما همینطور در نوار میانی زمین به سمت مغرب که بروید، شهرها روایت دیگری برای کودکان دارند، جایی که شبها تاریک است، جنگلها و بیشههای خارج از آن، جایگاه ساحرهها، جادوگرها و ترول هاست، جایی که کودکان قرار است خوراک پاتیلهای جادوگران شوند، هانسل و گرتل جزو همان کودکاناند که شهر گمشان کرده و با خوردن تکهای شیرینی به دام ساحرهای کودک خوار افتادهاند، اینجا هانسل و گرتل دیگر سوژههای مسلوب الاختیار نیستند، قرار است به شهر برگردند، جایی که امنیت دارد، پس ساحره را به درون کوره میاندازند و خود را نجات میدهند.
در غرب، کودک با فانتزی همنشینی بیشتری دارد، شاید پراکندگیهای جغرافیای و میراث هلنیاش از زئوس و هادس گرفته تا خرده روایتهای مسیحی از شرارتهای پاگان ها، خوراک مناسبی برای قصهگویی شبانه در گوش کودکان فراهم کرده تا آنها از درافتادن به دیگ سحر و جادو بر حذر بدارد که شب را به جنگل نروند و وقت گذر از گورستان به آن بیاحترامی نکنند.
شهر غربی البته میتواند خیلی هم برای کودک دلگیر باشد، جایی که او را درک نمیکند، از هیولای زیر تختش بیخبر است و فقط او میتواند عجوزه جارو سوار را بیرون پنجره ببیند، او میتواند در این شهر دروازهای برای فرار پیدا کند، به سرزمین عجایب برود، جایی که حلزونهای بزرگ قلیان میکشند و عروسکهای کوچکش ترانه میخوانند، حیوانات در لباسهای خوشدوخت، نقشهای انسانی میپذیرند و به قولی مثل بلبل صحبت میکنند، آلیس در سرزمین عجایب نمونهای بینظیر از فانتزی است که در آن آلیس مغموم از زندگی معمولی به دنیای دیگر وارد میشود، دنیایی واژگونه که کودک میتواند آنجا جهان خود را داشته باشد، همه رؤیاهایش و البته کابوسهایش را هم در کنار هم ببیند، درک کند، نقش بپذیرد و فعال مایشا باشد.
اما فانتزی غربی میتواند صحنههایی هولناک هم برای کودک خلق کند، شهر او را به دیدن نادیدههایی میبرد که پشت نقاب انسانی در کنار او زندگی میکنند، کودک با درندگانی تنها میماند که اگر هوشیار نباشد او را خوراک سفره شامشان میکنند و تنها به مدد مبارزانی نجات مییابد که گاهی نام گریم بر خود میگذراند، همانها که گویی چشم برزخی دارند و وحوش این جهانی را به مدد نیروی ناشناخته از انسان عادی بازمیشناسند، در روزگاری که کلیسا کارش یافتن جادوگران و ساحرههاست، هر رفتار متفاوتی میتواند ریشهای از پاگانیسم در خود داشته باشد، همسایه شبها به گرگینه ای بدل شود یا زنان شهر، برده مومن سابق مسیحی شوند که روی از صلیب برگردانده و حالا دراکولای و موجود شب زی به شمار میرود، در این جامعه شب و روز شهر برای کودک دودنیای متفاوت است که باید با تاریک شدن هوا به دنیای امن خانه برگشت وگرنه کسی نمیداند در کوچهپسکوچههای شهر چه سرنوشت هولناکی بر سر راه او قرار داده است.
اما این وحشت برای کودک ساحت غرب میتواند سرآغاز برملا شدن استعدادهای ذاتی او هم باشد، ذاتی انتخابشده با سرنوشتی محتوم برای مقابله با شر! انگار که هانسل و گرتل قرار است به رهاننده کودکان فردا از شر ساحرهها و عفریتهها بدل شوند، در مسیری سخت تعالی پیدا کنند و شکارچی جادوگران باشند.
پس اگر کودکی در شهری غربی زندگی میکند بهتر وقتی استعداد نهفتهای ندارد، شب از خانه خارج نشود، کنار پدر و مادرش بماند تا هیچ پدری، پسرش را به خاک نسپارد (هرچند در غرب به خاک سپرده شدن میتواند تازه ابتدای قصه باشد) البته کودک در ساحت مغرب زمین میتواند پیش از ورود به زندگی جدی، ناجی شهر یا دنیایی باشد که خود میسازد، بهجای شر، دستش را در دست خیر بگذارد و عاقبتبهخیر شود.
شاید بشود گفت در فانتزی غربی، شهر همچنان شهر میماند اما کودک در برابر آن بزرگ میشود، رؤیاهایش را در صندوقچهای پنهان میکند و کلیدش را به رودخانه میاندازد که در غیر این صورت دیگر هیچچیز برای او مثل قبل نخواهد شد، اگر هری پاتر باشد، با شهر انسانها خداحافظی میکند و وارد دنیای دیگر میشود، هابیت کوچکی از شایر باشد، با لمس حلقه، دیگر اثری از فرودوی سابق و نسبتش با شهر کوچک زادگاهش باقی نمیماند، در دنیاهای دیگر هم کودکی که از برج به پایین میافتد، اگرچه فلج میشود، اما راهی طولانی را نشستن بر تخت شاهی طی میکند، راهی که در آن بدل به کلاغی سه چشم میشود تا جهانی باشد محاط بر همه دنیا!
با همه اینها نباید فراموش کرد، شهر در ساحت غرب جایی است که باید از آن محافظت کرد، با همه کاستیها، انواع ظلمها و نابرابریها، بدون شهر آدمی آواره میشود و اسیر، پس چهبهتر از اینکه کودکی منتخب را برای هر دورهای در آستین به امانت نگه دارد تا در روز واقعه، او را همچون برگ آس بر زمین بکوبد و خودش را نجات دهد. هر چه در تاریخ رابطه شهر- فانتزی و کودک جلوتر بروید ابعادی تکاملیافتهتر از آن را میبینید، جایی که دیگر همه متفاوتها شرور نیستند، آنجا دارن شان میتواند همراه کریسپلی برود تا دوره کارآموزی خونآشام بودن را بگذارند، در سفری پرماجرا، شهرها را پشت سر بگذارد و دنیای شب را بشناسد، کمی شر و زیادتی خیر را باهم بیامیزد اما تن به تابوت شبح وارگان ندهد، او اگرچه از ابتدا در تارهای آقای سرنوشت (مستر داستینی) گیر افتاده ولی در پایان دست او را هم میبندد و بهجز شهر خودش، دیگر شهرها را هم نجات میدهد، هرچند دارن شان تنها یک راند بازی را برده اما بازی برای آیندگانش همچنان ادامه دارد و شهرها همچنان ناجیان خود را در آبنمک نگه میدارند. در برابر ساحت غربی و شرق میانه، دنیایی ناشناختهتر هم وجود دارد، جایی دور که کشتیها در ساحل ناشناختهاش لنگر میاندازند، سرزمینی دورِ دورِ دور، جایی که افسانههای غریبش با تصاویری سیاهوسفید به خاطر میرسد، ژاپن همان ناشناخته دیروز است که امروز پس از کشتن همه شوگان ها، دفترچهای به دست کودکان میدهد تا نامهایی برای کشتن در آن بنویسند، به همین سادگی و بعد پوف، دشمنان میمیرند، خدایان مرگ و هرجومرج در شهرها جولان میدهند و بیشتر از همه به چشم کودکان میآیند، کودک در فانتزیهای شرق دور نقش اساسی دارد، او میتواند با چشمانی سیاه تبدیل به عذابی فراتر از هر عذاب شناختهشده مبدل شود، اگر روحش درهمشکسته باشد، شهر را به آتش بکشد، درندگان را آزاد کند، وقتی هم بهظاهر همهچیزتمام شده، فقط یک اپیزود است که به پایان رسیده، بازی همچنان ادامه دارد. در شرق دور کودک شهری، میتواند هر کاری بکند، کودک بماند، بچگی کند اما با یاری مرشدش راهی به دنیای فانتزی بیابد، هیچ محدودیتی در برابرش وجود ندارد، او حتی شهری را که ویرانشده، از نو میسازد، هر جا چند کودک مبارز حضورداشته باشند، میشود امید را زنده کرد آنهم وقتی غولهای آدمخوار تا دروازههای شهر پیشآمدهاند و این تنها کودکان هستند که باید ناجی انسانیت باشند، در فانتزی شرق دور، کودک با شهر تا آستانه سقوط میرود، برمیخیزد و ادامه میدهد، حتی با نیمه شرور خودش درمیافتد اما بالاخره او پیروز میدان است. در همه ساحتهای فانتزی شهر عنصری محوری است که یا کودک را به قربانگاه میفرستد تا خودش نجات پیدا کند یا همچون قدرتمندی بازیگوش، چراغ جادویی در برابرش قرار میدهد که او را تا گذر از کودکی همراهی کند، در کنار همه اینها، شهر، کودک منتخبش را به میان گرگها میفرستند تا از او چوپان خوب و نگهبانی مسوولیت پذیر بسازد، شهر- فانتزی و کودک البته همچنان در حال تحول هستند، به مدد صنعت سینما، روزبهروز رابطه پیچیدهتری را به نمایش میگذارند تا در هرکدام از این ساحتها، کودکان امروز، فردایی متفاوت را رقم بزنند. هرچند نباید فراموش کرد، شرق نیاز به بازتعریف رابطهاش با شهر- فانتزی و کودک دارد، او باید چراغ جادویش را به مرخصی بفرستد، چراغ جادویی که همچون نفت سیاه در عالم واقعیت، فقط خوابوخیال خوش به همراه میآورد، بگذارد کودکش کودکی کند و نه در لباس بزرگسالان، سقف خواستههایش از شهر، امید به یافتن بادآوردههای همچون شاهزاده خانم باشد.
* مشاور کسبوکار و کارآفرینی