معرفی کتاب
روایت خواستگاری بن لادن*
در فرهنگ من [نجوه، همسر اسامه بن لادن] اکثر دخترها در سنین پایین شوهر میکنند. حول و حوش وقتی که نوجوان شدم، دل مشتاق و پرتلاطمم من را به فکر ازدواج با اسامه انداخت. درحالیکه از زندگی بزرگسالی چیز زیادی نمیدانستم، از همهچیزش، از نگاههایش گرفته تا رفتار و سلوک آقامنشانه و شخصیت راسخش، خوشم میآمد. شوهر کردن زنهای مسلمان به عمو و عمه و خاله و داییزادههایشان موضوع پیشپاافتادهای است؛ چنین پیوند و وصلتهایی خیلی طرف توجه و مرحمت فامیل قرار دارند چون خانوادهها را دستنخورده و یکپارچه حفظ میکند، بدون تهدیدی برای ثروت موروثی، در صورتیکه مال و منال خانوادگی مساله باشد.
آنطور که اسامه نگاهم میکرد، باور داشتم که او هم دلش با من بود، ولی هنوز حرف و حدیث بهخصوصی راجع به مهر و علاقه یا ازدواج مطرح نشده بود. سر و صحبت جدی از عشق و ازدواج بین ما دو نفر کار بیجا و ناشایستی محسوب میشد تا زمانی که والدینمان رضایت داده و موافقتشان را بیان کنند. ولی اسامه سفت و سخت سر رفتار بجا و مناسبش باقی ماند! واقعیتش، وقتی با صحبتی سردستی نامزدم کرد، بهنظر مشکل خودش را ابراز میکرد. خاطرم هست خیره چشمهای مهربانش میشدم، سریع پیش خودم میگفتم که پسرعمهام از «باکره محجوبه» هم کمروتر بود.
سرانجام، چهارده ساله که شدم، اسامه جراتش را پیدا کرد. موضوع به بعد از سفر و اقامت طولانی تابستانی عمهام در سوریه و منزل ما برمیگردد که هر روز پیش همدیگر بهسر میبردیم. زمانی که خانواده آنها به عربستان سعودی مراجعت کردند، اسامه فکر و نیت نامزدی را با مادرش مطرح میکند. عمه عالیه از چشمانداز ازدواج بین پسرش و دختر برادرش خشنود شد، وصلتی که دو خانواده را نزدیکتر هم میساخت. در دنیای مسلمانی من، زنها هستند که فرآیند غالبا کسلکننده ترتیب دادن عروسی و ازدواج را دست میگیرند. از موقعی که پسری متولد میشود، مادرش با فکر و نیت یافتن عروس مناسب در مراسم اجتماعی زنانه حضور مییابد. مادر ملاحظهکار فقط دختری از خانواده معتبر و خوشنام را در نظر میگیرد، که سالم و تندرست و به لحاظ جسمی خوشاندام و جذاب باشد. زمانی که چشمانداز احتمالی درخور پیدا شد، دو مادر بحث و گفتوگوهای ازدواج را راه میاندازند. اگر مادرها راضی شوند، پدرها سر تعیین جهیزیه حرف میزنند که شامل جواهرات یا حتی پول میشود. در مراحلی عروس و داماد بالقوه از همدیگر میشنوند. از آنجاکه اولاد پسر و دختر معمولا به رای و تصمیم والدینشان بابت همسر زندگی اعتماد دارند، نه گفتن برای فرزند امر نادری است؛ منتها اگر پیشامد کرد، والدین نبایست روی موضوع زور و اجبار کنند.
خوشبختانه، اینطور نقشه و برنامهریزی مفصل در مورد ما ضرورت نداشت. نهتنها من و اسامه از همان کودکی پیش همدیگر بودیم، بلکه عمه عالیه هم مایل بود به پسر مصمم و سرسختش اجازه دهد خودش برای ازدواجش تصمیمگیری کند. عمه عالیه ایده این ازدواج را با والدینم در میان گذاشت که خبرش را به هم رساندند. از جزئیات و مشخصات آن گفت و شنید حرفی زده نشد و پرسیدنش نوعی بیملاحظگی منظور میشد. شگفتا که درحالیکه با لذت دل دل میکردم که اسامه میخواست من را بگیرد، مادرم علیه این وصلت سازش را کوک میکرد. عدم اشتیاقش از سر دوست نداشتن اسامه و این حرفها نبود، بلکه بهخاطر موضوع اساسیتری بود: دلش نمیخواست جای خیلی دوری نقل مکان کنم. مادر التماس میکرد: «نجوه، خواهش میکنم به این وصلت رضا نده. دلم میخواهد نزدیکم باشی دختر. اگر بروی عربستان، دیدارهایمان به کمیابی گوهرهای گرانبها میشود.»
لحظهای بدون واکنش خیره مادرم شدم. راست میگفت؛ همینکه وقتی مقیم عربستان سعودی میشدم، دیدارهای خانه و زادگاهم بهندرت اتفاق میافتاد، برای اینکه آن ایام مردم مثل حالا مرتب مسافرت نمیرفتند. حزن و دلتنگی مادرم را متوجه میشدم، همانطور که از حظهای بزرگ هر مادر عربی دیدن مرتب و منظم اولاد و نوههایش است. زن اسامه شدن به معنای این هم بود که زندگیام به طرق مهیج و دیدنیتر دیگری تغییر مییافت. بعد از عزیمت به عربستان سعودی، باید روبنده میزدم. و اسامه آنقدر سنتی و امل بود که پشت پرده یا منزوی هم زندگی کنم و بهندرت از حد و مرزهای خانه جدیدم پا بیرون بگذارم. با اینکه میدانستم جوابم مادرم را خشنود نمیسازد، چنین سفت جواب دادم: «زندگی من است، مادر. من تصمیم میگیرم. دوستش دارم. زنش میشوم.» همیشه سر تصمیمگیری برای هراقدامی قرص و محکم بودهام. کسی من را از ازدواج با اسامه بازنداشت و اینطور شد که سال ۱۹۷۴ ازدواج کردم، پانزده سالم بود، منتها بهزودی شانزده سالم میشد. شوهرم هفده سال داشت.
ارسال نظر