فرهنگ؛ مزیت رقابتی پنهان

 اثر مذهب بر فرهنگ

مذهب، به‌مثابه نیرویی معین‌‌‌‌‌‌‌‌کننده راه و روش، قرن‌هاست که نقش تعیین‌‌‌‌‌‌‌‌کننده‌‌‌‌‌‌‌‌ای در این فرآیند ایفا می‌کند. نمونه بارز آن را می‌توان در قاره آمریکای‌لاتین مشاهده کرد که میراث استعمار اسپانیا و پرتغال، کاتولیسیسم را به بخش جدایی‌‌‌‌‌‌‌‌ناپذیر فرهنگ آن منطقه تبدیل کرده‌است، اما مذهب خود محصول فرآیندهای تاریخی پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌ای است که گاه از دل فتوحات نظامی نیز سر برمی‌آورد؛ همانگونه که گسترش اسلام در سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌های تحت‌تسلط امپراتوری‌‌‌‌‌‌‌‌های اسلامی، مذهبی یکپارچه را بر جغرافیایی پهناور حاکم ساخت، با این‌حال مذهب تنها یکی از حلقه‌‌‌‌‌‌‌‌های این زنجیره است. شخصیت‌‌‌‌‌‌‌‌های کاریزماتیک تاریخی، از کنفوسیوس در شرق آسیا تا مارتین لوتر در اروپای عصر اصلاحات، نشان می‌دهند که چگونه فردیت انسان می‌تواند به عاملی برای دگرگونی فرهنگی تبدیل شود؛ این چهره‌‌‌‌‌‌‌‌ها، با ایده‌‌‌‌‌‌‌‌ها و آموزه‌‌‌‌‌‌‌‌های خود، نه‌تنها نظام‌های فکری جدیدی خلق کردند، بلکه شیوه زندگی، روابط اجتماعی و حتی اقتصاد جوامع را دگرگون ساختند.

 مفهوم کار در جوامع

فرهنگ کار در طول تاریخ بشریت، به‌عنوان جزئی لاینفک در حیات اجتماعی انسان‌ها عمل کرده‌است، اما برداشت‌‌‌‌‌‌‌‌ها از آن در فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های مختلف تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌های چشمگیری داشته‌است. در تمدن یونان باستان (حدود ۸۰۰ تا ۱۴۶ پیش از میلاد)، فعالیت‌های فیزیکی عمدتا به بردگان محول می‌شد، درحالی‌که شهروندان آزاد به امور فکری مانند فلسفه و حکمرانی می‌پرداختند. این تقسیم‌بندی طبقاتی در نوشته‌‌‌‌‌‌‌‌های فیلسوفانی مانند افلاطون بازتاب یافته‌است که در اثر مشهور «جمهوری»، جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌ای آرمانی را ترسیم می‌کند که در آن طبقه حاکم از مشغولیت به‌کارهای دستی معاف است. این نگرش در زبان یونانی نیز مشهود بود؛ واژه «پونوس»(ponos) به‌معنای کار فیزیکی، معادل با مفهوم رنج و مشقت به‌کار می‌رفت. در سنت‌‌‌‌‌‌‌‌های دینی یهودی- مسیحی، روایت سفر پیدایش، کار را پیامد گناه نخستین انسان معرفی می‌کند. این تفسیر در دوره قرون‌وسطی(۱۵۰۰-۵۰۰ میلادی)، زمانی‌که ریاضت، زهد و دوری از امور مادی به فضیلتی روحانی تبدیل شد، به اوج خود رسید، اما تحول اساسی در قرن شانزدهم با ظهور جنبش پروتستانتیسم رخ‌داد. الهی‌‌‌‌‌‌‌‌دانانی مانند جان کالوین با معرفی مفهوم «فراخوان الهی»، کار روزمره را عبادتی زمینی قلمداد کردند که نشان‌دهنده رضایت خداوند است. این ایده‌‌‌‌‌‌‌‌ها پایه‌‌‌‌‌‌‌‌های اخلاق کاری مدرن را بنیان نهادند و تاثیر مستقیمی بر شکل‌گیری سرمایه‌داری اولیه در اروپای شمالی گذاشتند. در قرن هجدهم، اندیشمندانی مانند بنجامین فرانکلین این مفاهیم دینی را به گفتمانی سکولار تبدیل کردند.

شعارهایی مانند «وقت طلاست» یا «زود خوابیدن و زود بیدار‌شدن، آدمی را سالم، ثروتمند و خردمند می‌کند» بازتابی از این تحول فکری بودند. داده‌های تاریخی نشان می‌دهند در سال‌۱۸۹۰، میانگین ساعت کاری سالانه در ایالات‌متحده به ۳‌هزار ساعت می‌رسید، درحالی‌که این رقم امروزه به حدود ۱۷۶۷ ساعت کاهش‌یافته‌است. این تغییرات تنها محدود به حوزه اقتصاد نبود؛ در قرن بیستم، فیلسوفانی مانند آلبر کامو در اثر «اسطوره سیزیف» کار را تقلایی قهرمانانه علیه پوچی وجود انسان توصیف کردند. مطالعات میدانی معاصر تناقضات جالبی را در نگرش به‌کار آشکار ساخته‌‌‌‌‌‌‌‌اند. بر اساس یک نظرسنجی در سال‌۱۹۸۵، ۴۶‌درصد از آمریکایی‌‌‌‌‌‌‌‌ها کار را بر اوقات فراغت ترجیح می‌دادند، درحالی‌که این ترجیح درمیان پروتستان‌‌‌‌‌‌‌‌ها ۱۰‌درصد بیش از کاتولیک‌‌‌‌‌‌‌‌ها بود(سیمور مارتین لیپست، ۱۹۹۰؛ راجر برایان هیل، ۱۹۹۲.) داده‌های پروژه «بررسی ارزش‌های جهانی(World Values Survey)‌‌‌»(۲۰۱۱-۲۰۰۰) نیز حاکی از آن است که ساکنان کشورهای کم‌‌‌‌‌‌‌‌درآمد(با میانگین امتیاز ۳.۸ از ۵) نسبت به کشورهای پردرآمد(میانگین ۲.۹) اهمیت بیشتری برای کار قائلند. برای نمونه، مکزیک با تولید ناخالص داخلی سرانه ۱۵۳۰۰دلار، امتیاز ۴.۲ را کسب کرد، درحالی‌که ژاپن با تولید ناخالص ۳۹‌هزار دلار، امتیاز ۲.۵ را به خود اختصاص داد.

این الگوها را می‌توان از طریق چارچوب‌های نظری مختلف تحلیل کرد. نظریه سلسله‌مراتب نیازهای مازلو پیشنهاد می‌کند که در جوامع فقیر، کار عمدتا ابزاری برای تامین نیازهای اولیه زیستی است، درحالی‌که در جوامع مرفه، به‌عنوان وسیله‌‌‌‌‌‌‌‌ای برای خودشکوفایی بازتعریف می‌شود.

از سوی دیگر، جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌شناسانی مانند ژان بودریار استدلال می‌کنند که در اقتصادهای مصرفی پیشرفته، اوقات فراغت به نمادی از موقعیت اجتماعی تبدیل شده‌است. مطالعات اقتصاد رفتاری نیز نشان می‌دهند افزایش درآمد بیش از سطح معینی(حدود ۷۵‌هزار دلار سالانه بر اساس داده‌های ۲۰۱۰) تاثیر ناچیزی بر رضایت کلی از زندگی دارد که ممکن است توضیح‌دهنده کاهش اهمیت نمادین کار در جوامع ثروتمند باشد.

اگرچه نظریه ماکس وبر درباره ارتباط اخلاق پروتستانی با رشد اقتصادی در توضیح توسعه کشورهای اروپای شمالی در قرون گذشته مفید است، اما داده‌های معاصر نیاز به بازنگری این چارچوب را نشان می‌دهند. جهانی‌‌‌‌‌‌‌‌سازی، مهاجرت‌‌‌‌‌‌‌‌های گسترده و ظهور فناوری‌های دیجیتال مرزهای سنتی بین فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های کاری را محو کرده‌اند. برای مثال، در سیلیکون‌ولی، کار به‌عنوان فعالیتی خلاقانه و شبیه به بازی درنظر گرفته می‌شود، درحالی‌که کشورهای اسکاندیناوی بر تعادل بین کار و زندگی شخصی تاکید دارند.

 طبیعت

اما عوامل اثرگذار بر فرهنگ تنها به مواردی که در اختیار بشر است محدود نمی‌شود؛ طبیعت نیز در شکل‌دهی به آن نقشی اساسی دارد. آب و هوا، عاملی همواره بارز اما اغلب نادیده گرفته‌شده، به طرز ظریفی بر روان جمعی انسان‌ها تاثیر می‌گذارد. در مناطق معتدل اروپایی، چرخه فصول و نیاز به برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ریزی برای زمستان‌‌‌‌‌‌‌‌های سخت، ارزش‌هایی مانند آینده‌نگری و صرفه‌جویی را در بافت فرهنگی این جوامع نهادینه کرده‌است.

ژان بودن، فیلسوف فرانسوی قرن شانزدهم، در تحلیل خود به رابطه متناقض میان حاصلخیزی خاک و ضعف روحیه کار اشاره می‌کند: سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌های غنی که نیاز به تلاش کمی برای بقا دارند، ممکن است جوامعی راحت‌‌‌‌‌‌‌‌طلب را پرورش دهند، درحالی‌که سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌های با خاک‌‌‌‌‌‌‌‌های بی‌‌‌‌‌‌‌‌حاصل انسان‌ها را به سختکوشی و نوآوری مجبور می‌کنند.(ژان بودن، ۱۹۶۷).

این نظریه امروزه در بحث‌های مربوط به «نفرین منابع» بازتاب می‌‌‌‌‌‌‌‌یابد؛ پدیده‌‌‌‌‌‌‌‌ای که در آن وفور منابع طبیعی مانند نفت، به‌جای تقویت اقتصاد، باعث رکود و وابستگی می‌شود. برخی کشورهای نفت‌خیز خاورمیانه نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ای گویا از این پارادوکس هستند که در آن ثروت بادآورده، انگیزه‌‌‌‌‌‌‌‌های نوآوری و کارآفرینی را در فرهنگ اقتصادی جامعه تضعیف کرده‌است. ونزوئلا، با وجود داشتن بزرگترین ذخایر نفتی جهان، به نمونه کلاسیکی از این تناقض تبدیل شده‌‌‌‌‌‌‌‌است؛ جایی‌که فرهنگ رانت‌‌‌‌‌‌‌‌خواری و اتکای مطلق به درآمدهای نفتی، زیرساخت‌های تولید‌ را رو به تحلیل برده‌‌‌‌‌‌‌‌است. در مقابل، ژاپن، کشور فاقد منابع طبیعی چشمگیر، با تکیه بر فرهنگ جمع‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی، نظم و نوآوری، به الگویی جهانی در توسعه صنعتی تبدیل شده‌است.

 پایداری عوامل موثر بر فرهنگ

پرسش کلیدی اینجاست که آیا این تاثیرات محیطی، پایدار می‌‌‌‌‌‌‌‌مانند یا با تغییر شرایط از بین می‌روند؟ مثالی روشنگر را می‌توان در سوئد مدرن مشاهده کرد. اجداد سوئدی‌‌‌‌‌‌‌‌ها به دلیل آب و هوای سخت اسکاندیناوی مجبور به برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌ریزی دقیق برای زمستان‌‌‌‌‌‌‌‌های طولانی‌بودند، اما امروزه با وجود سیستم‌های مدرن تامین غذا و انرژی، این نیاز فیزیکی از‌بین ‌رفته‌‌‌‌‌‌‌‌است، با این‌حال ارزش آینده‌نگری همچون خصیصه‌‌‌‌‌‌‌‌ای فرهنگی در روان جمعی این ملت باقی‌مانده‌‌‌‌‌‌‌‌است. این پایداری فرهنگی نشان می‌دهد؛ برخی الگوهای رفتاری حتی پس از زوال عوامل اولیه شکل‌گیری‌‌‌‌‌‌‌‌شان، به حیات خود ادامه می‌دهند. مشاهدات این فرضیه را تقویت می‌کند که تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌های فرهنگی بین کشورهای گرمسیری فقیر و مناطق معتدل ثروتمند ممکن است ریشه در سازوکارهای تطبیقی دیرینه داشته‌باشد که امروزه به‌صورت ناخودآگاه در رفتارهای اقتصادی بازتولید می‌شوند.

 اثر تغییرات اقلیمی

در عصر تغییرات اقلیمی، این پرسش ابعاد تازه‌‌‌‌‌‌‌‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌یابد: آیا جوامعی که قرن‌ها با محیط‌های پایدار سازگار شده‌اند، می‌توانند در مواجهه با تغییرات زیست‌محیطی سریعا الگوهای فرهنگی خود را بازتعریف کنند؟ تجربه کشورهای جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ای اقیانوس آرام مانند کیریباتی که با بالا آمدن و افزایش سطح دریا مواجهند، نشان می‌دهد؛ حتی فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های سنتی عمیقا ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌دار نیز تحت‌فشارهای وجودی مجبور به بازنگری در رابطه خود با طبیعت می‌شوند.

 تنوع قومیتی و تراکم‌جمعیتی

همگنی فرهنگی و سرمایه اجتماعی، دو روی سکه‌‌‌‌‌‌‌‌ای هستند که ارزش آن در اقتصاد مدرن روزبه‌روز آشکارتر می‌شود. داستان نمادین برج بابل در کتاب مقدس، استعاره‌‌‌‌‌‌‌‌ای قدرتمند از اهمیت زبان مشترک ارائه می‌دهد: زمانی‌که انسان‌ها نتوانند سخن یکدیگر را بفهمند، همکاری و پیشرفت ناممکن می‌شود(وینود آهوجا، ۱۹۹۸.) این حکایت کهن، امروزه در پژوهش‌های اقتصادی بازتاب یافته‌‌‌‌‌‌‌‌است. کشورهایی که از تنوع قومی و زبانی بالایی، آن‌هم اغلب به دلیل مرزهای تحمیلی دوره استعمار برخوردارند، در ایجاد نهادهای کارآمد دولتی با چالش‌های بیشتری مواجهند. شاخص تقسیم‌بندی قومی(index of ethnic fractionalization) نشان می‌دهد؛ هرچه کشوری از نظر قومیتی ناهمگن‌‌‌‌‌‌‌‌تر باشد، احتمال فساد اداری در آن بیشتر و کیفیت ارائه خدمات عمومی پایین‌تر است(نمودار۱.) شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌های تجاری بین‌المللی که اغلب بر پایه پیوندهای قومی شکل می‌گیرند، مانند جامعه چینی‌‌‌‌‌‌‌‌های جنوب‌شرق آسیا یا تجار هندی در شرق آفریقا، گواه دیگری بر اهمیت سرمایه اجتماعی مبتنی بر اعتماد درون‌‌‌‌‌‌‌‌گروهی است. 

البته این رابطه همیشه خطی نیست؛ کشورهایی مانند سوئیس یا کانادا نشان می‌دهند که ناهمگنی قومی لزوما مانع توسعه نیست، مشروط بر اینکه نهادهای سیاسی قادر به ایجاد وفاق ملی باشند. سوئیس با چهار زبان رسمی و ساختار فدرالی منعطف، نمونه بارزی از همزیستی فرهنگی در خدمت پیشرفت اقتصادی است. این کشور ثابت کرده‌‌‌‌‌‌‌‌است که تنوع زبانی، زمانی‌که با سیستم آموزشی یکپارچه و احترام به حقوق اقلیت‌‌‌‌‌‌‌‌ها همراه شود، می‌تواند به عاملی برای تقویت نوآوری تبدیل شود.

تراکم‌جمعیت، نقش تعیین‌‌‌‌‌‌‌‌کننده‌‌‌‌‌‌‌‌ای در شکل‌دهی به قابلیت‌های اجتماعی جوامع دارد. در مناطق پرجمعیت، تقسیم کار پیچیده‌‌‌‌‌‌‌‌تر، تخصص‌‌‌‌‌‌‌‌گرایی پیشرفته‌‌‌‌‌‌‌‌تر و تجربه تاریخی طولانی‌‌‌‌‌‌‌‌تر با نهادهای دولتی به ایجاد زیرساخت‌های فرهنگی لازم برای رشد اقتصادی کمک می‌کند (نمودار ۲.) برعکس، در سرزمین‌‌‌‌‌‌‌‌های کم‌‌‌‌‌‌‌‌جمعیت مانند استپ‌‌‌‌‌‌‌‌های مغولستان(خشک، بادخیز و بسیار بالاتر از سطح دریا)، فرهنگ خودکفایی و معیشت پایدار غالب می‌شود. تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌ها در طول تاریخ به شکل‌گیری الگوهای متفاوت حکمرانی نیز انجامیده‌‌‌‌‌‌‌‌است؛ به‌عنوان مثال، تمدن‌های رودخانه‌‌‌‌‌‌‌‌ای پرجمعیت چین با سابقه دیرینه به بوروکراسی متمرکز منجر شد و در مقابل، جامعه عشایری کم‌‌‌‌‌‌‌‌جمعیت خاورمیانه به ساختارهای قبیله‌‌‌‌‌‌‌‌ای منتهی شد(والری باکستت، آریندام چاندا و لوئیس پوترمن، ۲۰۰۲).

امروزه این تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌ها در توانایی کشورها برای بهره‌‌‌‌‌‌‌‌گیری از فرصت‌های جهانی‌‌‌‌‌‌‌‌شدن نمود می‌‌‌‌‌‌‌‌یابد؛ کشورهای پرجمعیتی مانند چین یا کره‌جنوبی توانسته‌‌‌‌‌‌‌‌اند با تکیه بر سنت‌‌‌‌‌‌‌‌های دیرینه تجاری و نیروی کار ماهر، به‌سرعت در زنجیره‌های ارزش جهانی ادغام شوند. هند با جمعیت انبوه و تنوع زبانی بسیار بالا، از طریق سرمایه‌گذاری در بخش فناوری اطلاعات، نشان‌داده‌‌‌‌‌‌‌‌است که تراکم‌جمعیت می‌تواند به مزیتی رقابتی تبدیل شود؛ جایی‌که فرهنگ آموزش محور و تسلط به زبان انگلیسی، استعدادهای محلی را به پلی میان اقتصاد جهانی و بازار داخلی بدل کرده‌‌‌‌‌‌‌‌است(جان بورکت، کاترین هامبلت و لوئیس پوترمن، ۱۹۹۹؛ آرندام چاندا و لوئیس پوترمن، ۱۹۹۹).

 فرآیند تغییر فرهنگ‌ها

تغییر فرهنگی، به‌عنوان فرآیندی همیشه‌‌‌‌‌‌‌‌جاری اما غالبا نامحسوس، نشان می‌دهد؛ فرهنگ پدیده‌‌‌‌‌‌‌‌ای ایستا نیست. ژاپن دوره میجی نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌ای روشن از تحول عمدی فرهنگی است؛ زمانی‌که این کشور با گشودن دروازه‌‌‌‌‌‌‌‌های خود به روی فناوری و اندیشه‌‌‌‌‌‌‌‌های غربی، مسیر توسعه شتابانی را در پیش گرفت، از این دسته به‌شمار می‌رود. در مقابل، خاورمیانه که روزگاری پیشگام پذیرش ایده‌های نوین بود، پس از یورش مغولان به بغداد در قرن سیزدهم، به‌تدریج به سمت انزواگرایی فرهنگی گرایش یافت. این دو مسیر متفاوت تاریخی نشان می‌دهد؛ فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌توانند آگاهانه یا ناخودآگاه، در‌برابر تغییر مقاومت کنند یا آن را بپذیرند.

 نقش سیاست در تغییر فرهنگ

مساله دیگر آن است که دولت‌های مدرن نیز از این توانایی برخوردارند که با ابزارهای سیاستگذاری، تغییرات فرهنگی را هدایت کنند. اصلاحات آتاتورک در ترکیه که الفبا، تقویم و حتی پوشش سنتی را دگرگون کرد، یا کمپین‌‌‌‌‌‌‌‌های پس‌‌‌‌‌‌‌‌انداز دولتی در ژاپن پس از جنگ‌جهانی دوم، نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌هایی از مهندسی فرهنگی آگاهانه هستند، اما این مداخلات همیشه نتیجه‌‌‌‌‌‌‌‌بخش نیستند؛ تلاش اتحاد جماهیر شوروی برای ایجاد انسان سوسیالیستی جدید با اخلاق کاری انقلابی، در نهایت به شکست انجامید و نشان‌داد که تغییر فرهنگ از بالا به پایین همواره ساده نیست. امروزه، چین با پروژه «توسعه هماهنگ فرهنگ سوسیالیستی پیشرفته» می‌کوشد ارزش‌های کنفوسیوسی سنتی را با ایدئولوژی مدرن حزب کمونیست تلفیق کند؛ آزمایشی جسورانه که نتایج آن بر آینده اقتصاد جهانی تاثیرگذار خواهدبود.

نکته ظریف‌‌‌‌‌‌‌‌تر در بحث تغییر فرهنگی، تاثیرات ناخواسته سیاست‌ها است. برنامه‌های رفاهی مدرن در کشورهای پیشرفته، اگرچه هدفشان حمایت از آسیب‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرترین اقشار جامعه است، ممکن است به‌تدریج ارزش‌هایی مانند مسوولیت‌‌‌‌‌‌‌‌پذیری فردی یا فرهنگ کار را تضعیف کنند.

کارل عصار یوگن لیندبک، اقتصاددان سوئدی، از این پدیده تحت‌عنوان «درماندگی آموخته شده» یاد می‌کند؛ حالتی که در آن اتکای بیش از حد به حمایت‌های دولتی، ابتکار فردی و روحیه کارآفرینی را تحلیل می‌برد(۱۹۹۵.) چنین مثال‌هایی نشان می‌دهند که رابطه بین فرهنگ و اقتصاد یک ارتباط یک‌‌‌‌‌‌‌‌طرفه نیست؛ همان‌‌‌‌‌‌‌‌گونه که فرهنگ بر اقتصاد تاثیر می‌گذارد، تحولات اقتصادی نیز به نوبه خود ارزش‌های فرهنگی را دگرگون می‌‌‌‌‌‌‌‌سازند.

ظهور پلتفرم‌های دیجیتال مانند اوبر و ایربی‌‌‌‌‌‌‌‌ان‌‌‌‌‌‌‌‌بی، نه‌تنها الگوهای مصرف را تغییر داده‌اند، بلکه مفاهیم سنتی مالکیت، اعتماد و روابط کاری را بازتعریف کرده‌اند.

در هند، انقلاب دیجیتال از طریق طرح «هند دیجیتال»، فرهنگ شفافیت اداری و شهروندی الکترونیک را تقویت‌کرده درحالی‌که در برخی جوامع، شبکه‌‌‌‌‌‌‌‌های اجتماعی به تشدید قطبی‌‌‌‌‌‌‌‌سازی فرهنگی انجامیده‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

 اثر جبری جغرافیا

جغرافیا، اما نقشی دوگانه در این فرآیند ایفا می‌کند. از یک‌‌‌‌‌‌‌‌سو، عوامل طبیعی مانند کیفیت خاک، الگوی بارندگی و دسترسی به مسیرهای آبی، تراکم‌جمعیت و شیوه معیشت را تعیین می‌کنند و از سوی دیگر، همین عوامل به‌صورت غیرمستقیم و در طول قرن‌ها، بر شکل‌گیری نهادهای سیاسی، الگوهای تجاری و حتی نظام‌های اعتقادی تاثیر می‌گذارند. تمدن‌های باستانی بین‌‌‌‌‌‌‌‌النهرین که در حاشیه رودهای دجله و فرات شکل‌گرفتند، نمونه بارز این تعامل پیچیده میان جغرافیا و فرهنگ هستند. در دنیای مدرن، اگرچه پیشرفت‌های تکنولوژیک بخشی از محدودیت‌های جغرافیایی را کاهش داده‌اند، اما هنوز ردپای تاثیرات محیطی در تفاوت‌‌‌‌‌‌‌‌های فرهنگی ملت‌ها مشهود است. کشورهای اسکاندیناوی با جغرافیای خشن اما منابع دریایی غنی، فرهنگ همکاری و برابری را پرورش داده‌اند که در مدل اقتصادی نوردیک تجلی یافته‌است. در مقابل، فرهنگ‌‌‌‌‌‌‌‌های جزیره‌‌‌‌‌‌‌‌ای مانند ژاپن یا بریتانیا، همواره دریانوردی و تجارت بین‌المللی را در مرکز توسعه خود قرارداده‌اند.

نکته پایانی آن است که درک رابطه فرهنگ و رشد اقتصادی نیازمند نگرشی تاریخی و چندرشته‌ای است. هیچ عامل‌واحدی نمی‌تواند تمام پیچیدگی‌های این رابطه را توضیح دهد. مذهب، جغرافیا، نهادهای سیاسی، تحولات تکنولوژیک و حتی حوادث تاریخی، همگی در بافتی درهم تنیده بر شکل‌گیری فرهنگ و مسیر توسعه اقتصادی تاثیر می‌گذارند.

چالش اصلی برای پژوهشگران و سیاستگذاران، درک این تعاملات پویا و یافتن راه‌هایی است که پذیرش تنوع‌‌‌‌‌‌‌‌های فرهنگی موجود را با نیاز به ایجاد نهادهای کارآمد اقتصادی پیوند زند. همان‌‌‌‌‌‌‌‌گونه که تجربه کشورهایی مانند سنگاپور نشان می‌دهد، ممکن است مسیرهای متعددی برای رسیدن به توسعه وجود داشته‌باشد، اما همه این مسیرها نیازمند درک عمیق از رابطه ذاتی بین فرهنگ و اقتصاد هستند.

سنگاپور با ترکیب ارزش‌های کنفوسیوسی، سیستم حقوقی بریتانیایی و سیاست‌های چند فرهنگی، الگویی منحصربه‌فرد خلق کرده‌است که هم هویت ملی را حفظ می‌کند و هم اقتصادش را به دروازه‌‌‌‌‌‌‌‌ای جهانی تبدیل کرده‌است.

در مقام جمع‌بندی آن که فرهنگ، نه به‌عنوان مانعی بر سر راه پیشرفت، بلکه به‌مثابه زبانی مشترک برای بازتعریف مفاهیم توسعه در قرن بیست‌و‌یکم عمل می‌کند؛ زبان مشترکی که اگر به‌درستی فهمیده شود، می‌تواند هماهنگی بین‌سنت و نوآوری، ملی‌بودن و جهانی‌شدن و عدالت و کارآیی را ممکن سازد.