بخش صد و پنجاه و یکم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
![تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او](https://cdn.donya-e-eqtesad.com/thumbnail/y4oBXlIkdnV2/QHn8O9nsSzT8qCU7RegsN6Pbb5v74eEtbKeSOh05RabnwnB-S-yA6Et7TZyzEhnm/004.jpg)
مورگنتا به این افراد پاسخ داد که آنها آثار او را به دقت نخواندهاند. او در سال ۱۹۶۵ نوشت: «همیشه بر اهمیت قدرت در تمام مظاهرش به مثابه ابزار سیاست خارجی تاکید کردهام». او افزود: «اما همواره مخالف برابر کردن قدرت ملی با قدرت نظامی بودم و به استفاده غیراخلاقی و احمقانه از قدرت هشدار دادهام». او دیگر «هیچ استفاده احمقانهای از قدرت» در تمام طول زندگیاش غیر از مداخله آمریکا در ویتنام ندید و این خیلی قبل از آن بود که بیش از نیم میلیون سرباز با انگیزهای ناامید غرق و تلف شوند. او میتوانست ببیند که مداخلات اولیه و نسبتا غیر مهم به کدام سو میرود. مداخله مورگنتا در ویتنام به نیمه دهه ۱۹۵۰ بازمیگردد. «وسلی فیشل»، استاد دانشگاه ایالتی میشیگان و دانشجوی سابق مورگنتا، لابیگر اولیه برای یک ویتنام جنوبی مستقل بود. او مدتها دوست صمیمی «نگو دین دیم» بود که در سال ۱۹۵۴ رئیسجمهور ویتنام جنوبی شد و به مدت ۹ سال به شیوه دیکتاتوری حکم راند تا زمان ترورش در سال ۱۹۶۳، دو هفته قبل از اینکه جان کندی خودش ترور شود. «دیم» یک کاتولیک بود، که در میان اکثریت مردم بودیست یا حمایت کمی داشت یا اصلا فاقد حمایت بود، اما این باعث نشد آمریکاییها از او بهعنوان ناجی ضدکمونیست روی بگردانند. او «معجزهگر»، «وینستون چرچیلِ آسیا» و «ژاندارک مدرن سیاسی» نامیده میشد. به میمنت حضور او در سفر به نیویورک در سال ۱۹۵۷ برایش رژه افتخار تدارک دیده شد و مدال آزادی شهر از سوی شهردار «خِرِفِ» این شهر «رابرت واگنر» به او داده شد. شهردار واگنر اعلام کرد که «دیم» مردی است که «آزادی با او نفس میکشد». آشکارا به امید گنجاندن مورگنتای تاثیرگذار در زمره جمعیت حامیان «دیم»، فیشل در سال ۱۹۵۵ سفری به ویتنام همراه با مصاحبهای شخصی با رئیسجمهور ویتنام جنوبی ترتیب داد. گفتن اینکه برنامه فیشل نامناسب است، بهترین راه بیان آن است. تیشه به ریشه خود زدن به حقیقت نزدیکتر است. مورگنتا بسیاری از همین خصوصیات مثبت را در «دیم» مشاهده کرد که بسیاری دیگر را افسون میکرد. دستاوردهای سیاسی او غیرقابل بحث بود. مورگنتا میگفت او «خصوصیات خارقالعادهای» را نشان میداد و به گونهای موفق شد تا بر کشوری متفرق که غرق در جنگ داخلی شده بود، اعمال اقتدار کند. در نیمه دهه ۱۹۵۰، او کنترل ارتش را به دست گرفت، تا حد زیادی فساد پلیس را از میان برد، جناحهای سیاسی رقیب را زیر سلطه خود در آورد و کمونیستها را تار و مار کرد. جای تردید بود که هر کس دیگری در ویتنام جنوبی میتوانست به آنچه او دست یافت، دست یابد. چه چیزی را باید دوست نداشت؟ با این حال، برای یک عامل به سیاست واقعگرایانه مانند مورگنتا، «دیم» نمایشدهنده یک معضل کلاسیک بود: تاکتیکهای مردان قوی احتمالا برای آرامسازی کشور و متحد ساختن آن لازم است تا جایی که کشور بتواند متحد شود. مورگنتا خاطر نشان ساخت:«غیرعاقلانه است که در مورد برخی از روشهایی که او استفاده کرد بیمیل و سختگیر باشیم». اما قدرتی که برای به ارمغان آوردن ثبات بدون تلاش برای ایجاد مشروعیت مردمی بهکار میرود، دستورالعملی برای آشوب و انقلاب بود و «دیم» از پذیرش هر گونه محدودیت بر اقتدار خود سر باز زد. او بهعنوان یک کاتولیک بر ۱۰ درصد جمعیتی اتکا داشت که هم مذهبان و همکیشان او به مثابه پایگاه حمایتیاش بودند؛ دیگران، بهویژه شهرنشینان، را میشد خرید یا در اقتصادی با حجم وسیعی از کمکهای آمریکا که او در حال دریافت بود ادغامشان کرد. اما تاثیرگذاری «دیم» فراتر از حومه شهر نمیرفت یعنی همان جایی که اکثریت قریب به اتفاق مردم زندگی میکردند و هرگاه او مجبور به انتخاب میان تطبیق و سرکوب بود، او سرکوب را بر میگزید. وقتی مورگنتا در سال ۱۹۵۵ با «دیم» مصاحبه کرد، ساختههای یک دیکتاتور بیرحم را مشاهده کرد که «با جزئیاتی تمام در حال ساخت یک رژیم توتالیتر است که با آن مخالف بودم.»
مورگنتا نیمی از آن [واقعیت] را نمیدانست. «نیل شیهان» با جزئیاتی وحشتناک روشهایی را ثبت میکند که «دیم» را قادر میساخت در برابر مردمی سرکش و بیتفاوت به قدرت بچسبد. کمونیستها و هواداران مشکوکشان در سیم خاردار پیچیده شدند، پوست از تنشان کنده شد، در آب غرق شدند و زیر فشار شوک الکترونیکی قرار میگرفتند، اطراف شکمشان مورد ضرب و شتم قرار میگرفت تا دلدرد گرفته و استفراغ کنند. در شمال هم مخالفان رژیم کمونیستی مورد شکنجه قرار گرفته و کشته میشدند- هزاران نفر در اصلاحات ارضی ویرانگر جان خود را از دست دادند- اما کمونیستهایی که دهقانانِ ویتنام جنوبی با آنها مواجه شدند، دهقانان را به وحشت نمیانداختند؛ آنها در حال ترور رهبران روستا بودند که سرکوبگر کمونیستها و گسترشدهنده رژیم منفور سایگون بودند. به گفته شیهان، ویتکونگهای کمونیست که در جنوب فعالیت میکردند در استفادهشان از خشونت خبرهتر از نوکران و عزیز دُردانههای «دیم» بودند، و چنان که مورگنتا در اوایل دهه ۱۹۵۰ نوشت، «دیم به مردمانش گزینه اندکی برای انتخاب میان توتالیتاریسم شمال و توتالیتاریسم خود میداد». در حقیقت، کمونیستها خود را به مثابه مبارزانی برای یک هدف ملی جا زده بودند. پس «دیم» غیر از اقتدار آهنین و تمامعیار خود برای چه میجنگید؟ مورگنتا در مصاحبه سال ۱۹۵۵ همین را به «دیم» گفت و هشدار داد که سیاستهایش منجر به «دو قطبی شدن»ی شده که در آن کمونیسم گزینه بهتری برای روستاییان در حومه شهر به نظر میرسید. «دیم» راضی نشد. شاید مهمترین عامل در مخالفت مورگنتا با جنگ حتی قبل از اینکه جنگی آغاز شود این بود که تمرکز سیاست واقعگرایانه او بر روابط قدرت به این معنا بود که او همچون بسیاری دیگر طی سالهای جنگ سرد، کمونیسم را اهریمنی نمیکرد. نزد او، ایدئولوژی از هر نوعی فقط یک صحنه دود گرفته بود که ذهن مردم را کدر میکرد.