روایت رنجهای بنیانگذار مدرسه ناشنوایان
امروز سالروز مرگ جبار باغچهبان است
چند سال پیش سیدرضاقلی شهیدی که روزگاری دانشآموز جبار باغچهبان بود و بعدها ناظم مدرسه او شد در گفتوگو با خبرگزاری فارس گفته بود: خیلی از افراد به باغچهبان میگفتند چرا مدرسه کرولالها را ایجاد کرده است و به او پیشنهاد میدادند که در دانشگاه درس بدهد اما باغچهبان میگفت عاشق دانشآموزان کر و لال هستم. آن زمان باغچهبان خیلی تحت فشار بود و حتی وزارت فرهنگ قبول نمیکرد که به او مکانی برای مدرسه دهد و میخواستند او استعفا دهد اما باغچهبان بهدلیل علاقهای که به بچهها داشت، ماند.
حتی یادم میآید آن زمان که دبستان کر و لالها ایجاد شد، مردم با سنگ به تابلوی مدرسه میزدند؛ تا جایی که مجبور شدند آنجا را «محل معالجه کر و لالها» بنامند.
شهیدی درباره معلم دوران کودکی و همکار سالهای جوانیاش گفته بود: باغچهبان مهربان و جدی بود. او هر روز از من میخواست یک صفحه کتاب را حفظ کنم و روز بعد، درسها را میپرسید؛ یادم میآید یکروز تنبلی کردم و درس را حفظ نکردم و هنگامی که از من درس پرسید، بهطور خلاصه هرچی بلد بودم، گفتم. منتظر بودم که باغچهبان مرا تنبیه کند اما او مرا تنبیه نکرد بلکه از اینکه درس در ذهنم مانده بود، خوشحال شد و تشویقم کرد. چند سال بعد و زمانی که دیگر بزرگ شده بودم، باغچهبان از من خواست بهعنوان ناظم در مدرسهاش کار کنم و من هم پذیرفتم.
زمانی که باغچهبان مدرسه دانشآموزان کر و لال را تاسیس کرد تنها بود؛ هم درس میداد و هم مدرسه را نظافت میکرد. ثمین باغچهبان در کتاب «چهرههایی از پدرم» نوشته است: پدرم تا آن روزها هیچوقت فراشی برای آموزشگاهش استخدام نکرده بود. خودش، هم مدیر، هم یگانه آموزگار، هم فراش آموزشگاهش بود. هر روز کلاس را خودش جارو و گردگیری میکرد. روزهای جمعه هم حیاط نسبتا بزرگ آموزشگاه را آب و جارو میکرد. حیاط آموزشگاه دو، سه تا درخت خرمالو، یک درخت انگور و یک چنار داشت. از آن چنارهای خیلی بلند و تناور و پُر شاخ و برگ. یکی از روزهای جمعه پاییز بود. هوا داشت رو به سردی میرفت. پدرم پا برهنه و با زیرشلواری توی حیاط بود. حیاط را آب و جارو کرده بود، اما کارش تمام نمیشد، چون باد میزد و برگهای زرد چنار از شاخهها کَنده میشدند و مثل شاپرکهای درشت و طلایی به زمین مینشستند. پدرم باید این برگها را هم جمع میکرد، اما نمیشد با جارو و خاکانداز از پس این همه برگ برآمد. برای جمع کردن برگها، با یک مقوای خیلی بزرگ برگها را باد میزد. برگها در یک گوشهای روی هم تل میشدند. بعد آنها را جمع میکرد و میریخت توی سطل، اما تا میآمد که به خانه برگردد، باد دیگری میوزید و برگهای دیگری را به زمین میریخت. او هم با همان روش آنها را جمع میکرد. اما مثل اینکه هوای پاییزی آن روز، از سر به سر گذاشتن با پدرم خوشش میآمد. تا پدرم بادبزن و خاکاندازش را کنار میگذاشت، باد دیگری شاخهها را میتکاند. برگهای دیگری به زمین میریختند و مثل یک گله موش بازیگوش، در باد به این طرف میدویدند. پدرم با بادبزن و خاکاندازش آنها را دنبال میکرد، اما نمیتوانست آنها را بگیرد. آن روز هوا بازی درآورده بود. هوای آفتابی یکهو برگشت. ابری شد. پدرم هنوز داشت با برگها کلنجار میرفت. من توی اتاق بالایی، پشت پنجره نشسته بودم و تماشا میکردم. به خودم میگفتم «چرا نباید پدرم پول داشته باشد و یک فراش استخدام کند؟» و یکهو بغضم گرفت.
فرزند جبار باغچهبان در همان کتاب نوشته است: در سنین کودکی، مثل هر بچهای، من هم پدرم را دوست داشتم، اما اهمیت کارهایش را درک نمیکردم. در آن سنین پدرم برای من، فقط پدر بود، نه چیز دیگری. اما در خانه خیابان سیروس، کمکم داشتم پا به سنین نوجوانی میگذاشتم، کمکم داشتم اهمیت کارهایش را درک میکردم. میدانستم که آموزش کودکان ناشنوا کار هر کسی نیست. به خودم میگفتم «ده، دوازده هزار، شاید هم بیشتر، بیست، سی هزار آموزگار در ایران دارند به بچهها درس میدهند. اما کدام یکیشان میتواند خواندن و نوشتن و حرفزدن را به بچههای کر و لال یاد بدهد، به جز پدرم؟...» وقتی برای خانه خرید میکردم، قصاب و بقال و میوهفروش و نانوا، همهشان میگفتند «به آقای مدیر سلام برسون.» یک روز هم وقتی از داروخانه میآمدم بیرون مدیر داروخانه مرا صدا کرد و گفت «به آقای مدیر بگو جوهرچی خدمتتون عرض سلام و احترام داره.» یک روز هم رئیس کلانتری به دیدن پدرم آمد. یک ساعتی توی کلاس بود. وقتی میخواست برود، پدرم تا در حیاط او را مشایعت کرد. دم در- جناب سرگردی که همه از او حساب میبردند و همه پاسبانها تا او را میدیدند خبردار میایستادند- دست پدرم را دو دستی گرفت و گفت «اگر اوامری بود در خدمت حاضرم.» همه اینها نشان میداد که پدرم با مردم دیگر فرق دارد، فرقش هم از این بود که کارش با کارهای مردم دیگر فرق داشت.