گفتم: دایی جان سعادت سحرخیزی ندارم

بدون معطلی جواب داد: سعادت نمی‌خواد همت میخواد دخترم

راست می‌گفت خیلی تنبل شدم باید برنامه‌ریزی کنم

صدای دایی منو متوجه خودم کرد، در افکارم غرق‌شده بودم

گفتم : جانم دایی ببخشید حواسم نبود

گفت : من در دوران مختلف زندگی کردم و حالا تو  ۱۰۱ سالگی گاهی این مطلب توی  ذهنم تکرار میشه

بدون معطلی گفتم: چه مطلبی ؟

گفت: بیست سالم بود یاد گرفتم

کار خلاف فایده ای ندارد،

حتی اگه با مهارت انجام شود.

سی سالگی فهمیدم که قدرت، جاذبه  مرد است

و جاذبه، قدرت زن.

 لحنش رو کتابی کرد و ادامه داد:

در چهل‌سالگی آموختم که رمزِ "خوشبخت زیستن"

در انجام کاری نیست که دوستش داریم؛

بلکه در دوست داشتنِ کاریست که انجامش می‌دهیم.

در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیم‌های کوچک را باید بامغز

و تصمیم‌های بزرگ را با قلب گرفت.

در۶۰ سالگی آموختم که بدون عشق می‌توان ایثار کرد

اما بدون ایثار هرگز نمی‌توان عشق ورزید.

در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشته شدن

و محبت دیگران به انسان، بزرگ‌ترین لذتِ دنیاست.

در ۸۵ سالگی دریافتم که زندگی زیباست...

باید دنیا را کمی بهتر ازآنچه تحویل گرفته‌ای؛

تحویل دهی...

خواه با فرزندی خوب...

خواه با باغچه‌ای سرسبز...

خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی...

و اینکه بدانی...

حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده‌تر نفس کشیده است.

این یعنی تو موفق شده‌ای!

این مواردی که گفتم از گابریل_گارسیا_مارکز بود اما در دوران مختلف بهش پی بردم ، در هر دور از زندگی موضوعاتی رو تجربه می‌کنی که در دوران قبل تجربه نکردی اما درسته میگن تجربه را تجربه کردن خطاست اما همیشه تجربه کردن بد نیست گاهی تو را پخته می کنه و آدم جدیدی میشی که دنیا را زیباتر می بینه و دیدگاهش تغییر می کنه

سعی کن دنیا رو متفاوت ببینی، تک‌تک کلماتش  واسم تازه بود و از ۱۰۱ سال زندگی حکایت داشت که باید بیشترشو با طلا نوشت. منم دوست دارم بیشتر یاد بگیرم و کمتر حرف بزنم برای اینکه فرصت‌ها اندکه و زمان کوتاه......