چرا برنامه‌ریزی مرکزی شکست می‌خورد؟

متاسفانه، هر دو طرف این استدلال‌ها، مشکل اساسی برنامه‌ریزی مرکزی را نادیده می‌گیرند: مشکل دانش. استدلال اصلی این است که برنامه‌ریزی مرکزی (به‌ویژه در مقیاس بزرگ مانند اتحاد جماهیر شوروی) حتی اگر برنامه‌ریزان افراد بسیار خوبی باشند، باز هم شکست می‌خورد. مهم نیست که آنها چه کسانی هستند یا اهدافشان چیست. آنها همیشه شکست می‌خورند و دلیل آن بسیار ساده است: آنها نمی‌دانند چگونه می‌توان یک مرغ را به تخم‌گذاری بیشتر ترغیب کرد!

اجازه دهید کمی بیشتر توضیح دهم. فرض کنید شما را به‌عنوان پادشاه اقتصاد منصوب کرده‌ایم. شما می‌توانید درباره همه‌چیز تصمیم بگیرید...واقعا همه‌چیز! و از آنجا که شما فرد خوبی هستید، تصمیم می‌گیرید که اقتصاد به نفع همه باشد و خبری از آن ثروت‌های افسانه‌ای میلیاردرها نخواهد بود. اما خیلی زود با سه سوال اساسی روبه‌رو می‌شوید که پاسخ آنها را نمی‌دانید:

پرسش اول: چه چیزی را باید تولید کنیم؟

اولین مشکلی که با آن روبه‌رو می‌شوید این است که هیچ ایده‌ای ندارید که مردم چه می‌خواهند. چقدر کره؟ چقدر تخم‌مرغ؟ چقدر شلوار جین؟ چقدر شلوار جین مشکی؟ وای خدا! تصمیم می‌گیرید یک نظرسنجی عمومی برگزار کنید. همه خواسته‌های خود را می‌نویسند و شما هم آنها را تولید می‌کنید.

یک هفته و ۳۳۱.۹میلیون پاسخ در فرم گوگل، بعد متوجه می‌شوید که مردم... چیزهای زیادی می‌خواهند! به‌طور خاص، حالا مجبورید ۲۰۰میلیون قایق بادبانی و ۴۰۰میلیون نسخه از کتاب «توهم پول» اسکات سامنر را تولید کنید (هیچ‌کس واقعا آن را نمی‌خواست، اما چند نوجوان طرفدار اقتصاد اتریش، نسخه‌های اضافی سفارش داده بودند). با یادآوری اینکه کمیابی وجود دارد، تصمیم می‌گیرید که ۲۰۰میلیون قایق بادبانی کمی زیاد است. پس تصمیم می‌گیرید نوعی محدودیت برای خواسته‌های مردم اعمال کنید. شاید به هر کسی مقداری امتیاز بدهید که بتوانند برای کالاهای مختلف خرج کنند (...شاید بتوانیم اینها را دلار بنامیم). در هر صورت، شما تجربه فرم گوگل را دوباره طراحی می‌کنید.

صبر کنید، حالا متوجه می‌شوید که هر فرد بیشتر از یک پاسخ داده است. وای نه، مردم نظرشان را عوض کرده‌اند! این آقا دیگر هودی قرمز نمی‌خواهد؛ چون همه دارند هودی آبی می‌گیرند و این دختر تصمیم گرفته که دیگر همبرگر نخواهد، چون گیاه‌خوار شده است. لعنتی!

پرسش دوم: چه کسی باید تولید کند؟

پس از کمی فکر کردن درباره پرسش اول، تصمیم می‌گیرید که بهتر است فرض کنید آن را حل کرده‌اید. سپس با مشکل جدیدی روبه‌رو می‌شوید: می‌دانید که باید ۵۰میلیون شلوار جین تولید کنید؛ اما نمی‌دانید چه کسی باید این کار را انجام دهد. منطقا، باید افرادی این کار را انجام دهند که در آن مهارت دارند. در این نقطه متوجه می‌شوید که برخی افراد در تولید شلوار جین باکیفیت و برخی دیگر در تولید شلوار جین بی‌کیفیت، خوب هستند. همچنین پی می‌برید که فرم گوگل شما سوالی درباره اینکه آیا مردم شلوار جین جذب می‌خواهند یا معمولی، نداشته است. اوه. هر چه بادا باد. این مشکل مربوط به پرسش اول است، پس آن را نادیده می‌گیریم.

خب، برگردیم به تولید شلوار جین. چه می‌شد اگر از مردم می‌پرسیدید «چه کسی در تولید شلوار جین مهارت دارد؟» چه می‌شد اگر بهترین تولیدکنندگان شلوار جین را انتخاب می‌کردید؟ به نظر گزینه خوبی می‌رسد! اما...اگر آن افراد کارهای بهتری برای انجام دادن داشته باشند، چه؟ مثلا، مطمئنم کاپیتان آمریکا می‌توانست یکی از بهترین خیاط‌های دنیا باشد، اما آن وقت دیگر فرصتی برای نجات دنیا نداشت.

خب، نمی‌توانیم فقط هر کسی را که در کاری مهارت دارد انتخاب کنیم.

اوه، این چطور است؟ یادتان هست همان «امتیازاتی» که مردم می‌توانستند در فرم گوگل برای کالاهای مختلف خرج کنند؟ چه می‌شد اگر به مردم امتیاز می‌دادیم؟ یک حراج برگزار می‌کردیم و هر کسی را که کمترین «امتیاز» را برای تولید شلوار جین درخواست می‌کرد استخدام می‌کردیم (امیدوارم متوجه شوید منظورم چیست).

پرسش سوم: چه کسی باید چیزها را دریافت کند؟

بسیار خب، ما محصولات را تولید کردیم! اکنون زمان توزیع است. اوه، چگونه این کار را انجام دهیم؟ به فهرست نیازمندی‌های مردم بازمی‌گردید و متوجه می‌شوید که یک کارخانه و یک مرغداری، هرکدام به ۱۰۰وات انرژی نیاز دارند. در سوابق مشاهده می‌کنید که هر دو پیش‌تر ۱۰۰وات دریافت کرده‌اند؛ اما اکنون دیگر انرژی کافی برای تامین این میزان ندارید. خب، از آنجا که هر دو ۱۰۰وات درخواست کرده‌اند و در گذشته مقادیر مساوی دریافت کرده‌اند، گمان می‌کنید تقسیم ۵۰-۵۰ منصفانه باشد. یک هفته بعد، کارخانه تعطیل می‌شود.

در ادامه مشخص می‌شود که دو راه برای افزایش تخم‌گذاری مرغ‌ها وجود دارد: می‌توانید آنها را گرم کنید (با استفاده از وات، مشخصا) یا غذای بیشتری به آنها بدهید. از سوی دیگر، کارخانه برای ادامه فعالیت به همان ۱۰۰وات کامل نیاز داشت. اگر از این موضوع اطلاع داشتید، ۱۰۰وات را به کارخانه اختصاص می‌دادید و مرغداران می‌توانستند به جای آن غذا دریافت کنند. اکنون درمی‌یابید که این موضوع نیز به پرسش۲ مرتبط بوده است: انرژی هم برای مرغداری و هم برای کارخانه ضروری بود و سپس دوباره با همین مشکل هنگام توزیع مرغ‌ها مواجه می‌شوید! اوه. پادشاه اقتصاد بودن دشوار است. بی‌خیال. دفعه بعد، به جای این کار، وات‌ها را خواهید فروخت. بله. اگر کارخانه واقعا به آنها نیاز داشت، با امتیازاتی که از پرسش۲ به دست آورده بودند، هزینه آن را پرداخت می‌کردند! و مرغداران تصور نمی‌کردند که این کار برایشان مقرون‌به‌صرفه باشد؛ زیرا همواره می‌توانستند انرژی را با غذا جایگزین کنند.

شما اقتصاد بازار را دوباره اختراع کرده‌اید. مردم برای تولید کالا دستمزد دریافت می‌کنند. مردم برای خرید کالا پول می‌پردازند. ما تصمیم می‌گیریم چه چیزی تولید کنیم، بر اساس اینکه مردم حاضرند برای چه چیزی هزینه بپردازند.