چهارباغ توی فصل بهار سرسبز و زیباست انگار روحی تازه در اون دمیده شده و داره نفس میکشه مثل همیشه شلوغ و پر هیاهو نیست و من قدم میزنم.

تصویر آشنا که همیشه دوست داشتم و دارم کنارش بشینم مسافرخانه اردیبهشت من کنار سکو نشستم و به در و دیوارهاش زل زدم.

کنارم فروشنده داشت بلند فریاد می‌زد بدو بدو به مناسبت افتتاحیه حراجش کردم و تکرار این جمله ادامه داشت که ناگهان تلفنش زنگ زد و خداروشکر خبری از جمله بدو بدو حراجش کردم نبود. صدای کسی که اون طرف خط بود شنیده نمی‌شد، اما واکنش های مرد فروشنده توجه مرا جلب کرد.

نمیدونم چرا با طعنه و تمسخر حرف میزد : تو همش افسرده‌ای، من چیکار باید میکردم که نکردم ، برو دکتر کلافم کردی مگه من دکترم!!!! از صبح تا بوق سگ سرکارم شبم که میام بشینم آه و ناله گوش کنم الآنم حوصله ندارم حرف بزنم.

و با عصبانیت تلفن رو قطع کرد.

از حرفایی که میزد متوجه شدم پشت خط خانمشه و حال روحی خوبی نداره ، آقا هم ماشاالله حسابی همدردی کرد ، بعد از همدردی فراوان شروع کرد به فریاد زدن و همکارش صداش زد: هادی بیا.

گفت : چشم دادا.

و رفت و با دو تا استکان چای با همکارش نشستن روی صندلی و بیست دقیقه باهم حرف زدن و آخرش گفت ممد جون دادا من کنارتم حرفی داشتی بزن کمکت میکنم غصه نخور، توی خودت نریز.

من که انگار آب سرد ریخته بودن روی سرم و حسابی شوکه شده بودم ، با خودم گفتم: چی شد؟

تا دو دقیقه پیش داشت می‌گفت مگه من دکترم!!!! الان مشاوره ممد شده و میگه من کنارتم

عجیبا، قریبا از این بشر دو پا واسه خانمش حوصله نداره و میگه افسرده اما کناره ممده، نمی‌دونم چی بگم.

فقط دوست دارم لهش کنم.