در زندگی به چه چسبیدهایم
عمه مینا هم منو خیلی دوست داشت، خدا رحمتش کنه، چقدر دلتنگشم، عمه کجایی؟؟؟ کاش بودی!!!!
گاهی وقتا چقدر زود دیر میشه بعضیا وقتی میرن جای خالیشون هیچوقت پر نمیشه، خالی خالیه، هر وقت یادشون میکنیم پر میشیم از دلتنگی و حسرت
چهره عمه جلو چشام خودنمایی میکرد و فکرم درگیرش بود که صدای نگین منو از افکارم جدا کرد
سیمین گوشیت خودشو کشت نمیخای جواب بدی
عمه سلام، امشب تولدمه نمیای
صدای کودکانه هانا در گوشم پیچید
پر انرژی جواب دادم
سلام عزیز دل عمه دارم میام فداتشم مگه میشه تولدت رو یادم بره
تلفن رو سریع قطع کردم و آماده رفتن شدم
خدا رو شکر ترافیک سنگین نبود و سریع رسیدم، جلو درب آپارتمان از کفش بود و صدای هیاهو و شلوغی شنیده میشد
زنگ زدم و منتظر شدم
پس از چند دقیقه در باز شد و شیدا مثل همیشه بامحبت ازم استقبال کرد
شکوفه جاری شیدا زن داداشم همیشه هر زمان میدیدمش مرتب با گوشه و کنایه از داشتههاش میگفت: ماشینم، خونم، طلاهام،ووو!
من از این عادتش بیزارم چون دلیل نداشت مرتب از داشته هاش بگه و فخر بفروشه، هنوز بالغ نشده شاید سنش بالا رفته اما کودکانه رفتار میکنه، داستان خیلی از آدما بیشباهت به تنور نانوایی نیست
وقتی نانوا خمیر نان را پهن میکند و
درون تنور میگذارد دیدیم که
چه اتفاقی میافتد
خمیر به سنگها میچسبد، اما نان
هر چه پختهتر میشود، از سنگها جدا میشود.
حکایت آدمها همین است.
سختیهای دنیا،حرارت تنور است
و این سختیهاست که انسان را پختهتر میکند.
هر چه انسان پختهتر میشود
سنگ کمتری به خود میگیرد...
سنگها تعلقات دنیایی هستند...
ماشین من...
خانه من...
من.. من !!
آنوقت که قرار است نان را از تنور
خارج کنند، سنگها را از آن میگیرند!!
خوشا به حال آنکه در تنور دنیا
آنقدر پخته میشود که به هیچ سنگی نمیچسبد!!
ما در زندگی به چه چسبیدهایم؟
سنگ ما کدام است؟