«نان بیسیک» را امور غیرصنعتی ترجمه کرده بودند که فوقالعاده کار جالبی برای من بود، مستوفی هم گفت که باید بیایی نزد من. من هم همین کار را کردم. رفتم در دستگاه نان بیسیک یا همان امور غیر صنعتی مستوفی در یکی از واحدهای خودش به نام سازمان امور غیر صنعتی که رئیسش هم مهندس مستوفی بود. در آن موقع مدیران شرکت نفت همه مدیران اجرایی بودند هر کدام مسوول یک قسمتی بودند.
ما هم البته ته دلمان نیتمان این بود که همان شرکت نفت جای خوبی است. حقوقش هم از دستگاههای دولتی بیشتر بود و برای من هم مساله حقوق خیلی مطرح بود؛ برای اینکه هم خودم کار میکردم و هم خانمم کار میکرد. این است که دوتاییمان احتیاج داشتیم کار کنیم و زندگیمان را تامین کنیم. درآمد دیگر یعنی ارث پدری نداشتم، باید خودم کار میکردم تا زندگیام را تامین کنم. این است که قبول کردیم و دوتایی آمدیم شرکت نفت؛ او رفت به اداره حقوقی. من هم قبلا در سفری به استرالیا که برای شرکت در کنفرانس اقتصادی آسیا و خاور…
در سازمان برنامه هم دوستهای من بودند و با آنها تماس داشتم ولی هیچوقت نه آنها پیشنهادی کردند و نه من از آنها درخواستی کرده بودم. اما به شرکت نفت از اول خیلی علاقهمند بودم. هم هویدا و هم نفیسی آنجا بودند و آقای انتظام هم بود که رئیس شرکت نفت بود. انتظام را من خیلی برایش احترام داشتم، خیلی خوب هم من را میشناخت. آنها خیلی علاقهمند بودند گفتند «شما با این کارهایی که کردهاید، اگر بیایید اینجا به درد ما بیشتر میخورید تا آن دستگاههای بسته.» این بود که من و آن دوستم هر دو از ساواک استعفا دادیم.…
آن رفیق من هم گفت «بله، من هم نمیخواهم آنجا کار بکنم این مسائل همینطور پشت سر هم پیش آمد و آدم نمیتوانست چیزی بگوید. رفتن آمریکا هم خیلی جالب بود برایم و خیلی تجربه فوقالعادهای بود. بختیار گفت «نه شما به خاطر من نباید استعفا بدهید.» من چیزی نگفتم آن رفیقم با خنده گفت «خیالتان راحت باشد، به خاطر شما نیست به هر حال ما میخواستیم استعفا بدهیم برویم و نمیخواستیم اینجا بمانیم.»
وقتی سوار هواپیما شدیم که بیاییم تهران،[ تیمور]بختیار گفت «من میخواستم به شما بگویم که من استعفا دادهام.» بعد من گفتم «ما هم میخواستیم پس از این سفر به شما بگوییم که میخواهیم استعفا بدهیم. مدتی بود که من میخواستم بروم چون میدیدم آنجا، فضا برای من بسته است؛ یعنی آزادی عمل نداشتم و کار نمیتوانستم بکنم؛ چون به همه کارها مدام حالت مخفی و سری و پنهانی و فلان دادند. کار آدم انجام نمیشد و میخواستم فضای بازتری داشته باشم. من با کشورهای مختلف تماس داشتم، اما پس از مدتی متوجه شدم که نه تصوری که…
این دوستم هم که به من گفت، خیلی تعجب کردم که بختیار چرا این حرف را زده ولی خب صحبتی پیش نیامد. گزارشهایمان را نوشتیم و بعد من و آن دوستم رفتیم پاریس. بختیار گفت «حالا که کارهایتان را یک ماهه کردهاید؛ دو روز پاریس بمانید.» واقعا خیلی کار کرده بودیم؛ کانادا رفته بودیم و آنجا همه صحبتها را با مقامهای کانادایی کردیم؛ بعد یک جلسه مشترکی با اسرائیل و ترکیه داشتیم که اتفاقا آن دفعه جلسه در اسرائیل بود. بختیار گفت که ما از پاریس برویم اسرائیل و به او بپیوندیم. او هم قرار شد برود تهران و گزارش…
تعداد زیادی از سناتورها را دیدیم. تک تکشان را با حوصله میرفتیم میدیدیم، آگاهشان میکردیم روی وضع خودمان. سفری به بوستون کردیم و در آنجا با یک عده از استادهای هاروارد و امآیتی صحبت کردیم. یکی از آنهایی که با او صحبت کردیم، هنری کیسینجر بود که من بعدا از لیستم فهمیدم که او کیست. ولی آن موقعی که مذاکره کردیم، من هیچ متوجه نبودم که مثلا این شخص چقدر اهمیت داشت، ولی بههر حال او هم بود. این یکی از اتفاقات بزرگ آن دوره زندگی من بود، برای اینکه در عرض سی، سیوپنج روز با بسیاری از افراد گروهی که…
شاید کارشناسهایی را بعدا فرستادند؛ چون دیگر بعد از اینکه این قضیه روشن شد، این کارشناسها خودشان میتوانستند بیایند با وزارتخانههای مختلف با تایید دولت تماس بگیرند و کارشان را انجام بدهند. دیگر کسی کارشان نداشت؛ به من هم خبر میدانند، ولی ما کاری به کار آنها نداشتیم. خودشان کارشان را انجام میدادند.
او هم روزی که قرار بود بیاید اینها را ببیند برایشان یک جایی را در نظر گرفته بود که زیاد دیده نشوند. خودش پشت یک جیپ نشست، آمد آنجا، اسرائیلیها خیلی«امپرسیونی» شدند، «تحت تاثیر قرار گرفتند» که چرا اینها هیچ تشریفاتی ندارند چون تخصص خودش [آموزگار] در زمینه آب بود، آنجا که نشست و با آنها صحبت کرد آنها دیدند که دارند با یک آدم خیلی فهمیدهای حرف میزنند و خیلی خوششان آمد. بعد با او قرار گذاشتند که چه کار بکنند؛ گفتند که بعد بروند با کارشناسشان بنشینند صحبت کنند و ببینند در چه رشتههایی…